ماندگاری لحظه ها از وبلاگ شولا

این به نوشته های من هم میخوره چون باید گذشته را فراموش کرد. و با گذاشتن گذشته ها در این وبلاگ کم کم رو به فراموشی می رن. البته نه لحظات خوبش . تمام لحظات بدش که از اول برام مثل اینکه فیلم بازی شد تا لحظه‌ایی که از صحنه رفتم بیرون

آنچه بعنوان گذشته ما را آزار می دهد یک لوح نوشته شده بدون امکان غلط گیری و ویرایش است.
گذشته هایمان را به آب بسپاریم .
هر تصمیمی  در گذشته گرفته ایم یا کاری که انجام داده ایم برای آنوقت و آن لحظه با شرایط خاص خودش بهترین تصمیم بوده.
اگر موجب ناراحتی ماست تکرارش نکنیم.
اگر خاطره ای شیرین است به آن استمرار ببخشیم. 

 

فردا رویای امروز ماست.همه آنچه بعنوان امروز سپری میکنیم در واقع آرزوی دیروز ماست.
 

امروز حقیقت است.ما در لحظه ها زندگی میکنیم و درخشش در لحظه ها ماندگاری در زمان است.
برای امروز بهترین باشیم.
دقیقا برای همین حالا و همین لحظه...
چون لحظه ها تکرار نمی شوند.

۴۰

این هم یکی از شعرهاش برای بنده بوده . البته باید بگم خودش هم گفته که بیمار است. بیمار در چه مورد؟؟ خودش می دونسته و نگفته ................بیماری که علاج نداره .....................بیماری که نمی شه درمان کرد............................... چرا میشه درمان کرد ولی از طریق خودش با ذات خودش . این رو هم بخونید البته غلط دیکته ایی زیاد داره و شعر بد نمی گه 

 

     انم برای خـــدا

ای خدا جانم تو دادی پس چرا         ای خدا روهم تو دادی پس چرا

پس چرا خارم تو کردی پس چرا       همچه أوارم تو کردی پس چرا

منکه بنده تو بودم روز وشب           پس چرا خارم تو کردی پس چرا

من کشیدم غم تنهائی زدست روزگار

                                   حالا که دارم دلبری اندر درونم پس چرا

منکه انسانم خودت دانی چرا          منکه بیمارم خودت دانی چرا

تا بکی گویم چرا ای روزگار          تا بکی گویم بکن رهم ای خدا

ای خدا ترسم بگیرم دور ز تو         تو چرا لذت بری أخر چرا

لذتت از دست دوری دو دل          پس چه رهم داری بگو أخر چرا

تو کمک کن به هر انسان که دادی جان به او

                                    تو بده عمری دوباره جان به او

چون شده مهتاج یاری بهر تو       حا لا که دادی جان ندی یاری چرا

ای خدا دانی که روزها بگذرت     همچنان مهتاج بدنیا بگذرت

پس به چندین سال تو خواهی باز جواب

                                    تو ندادی رهمتی پس چه جواب

تو مرا کردی چه خاری پیش همسر ای خدا

                                  تو چه گونه انتظار داری بگیرم تو جواب

 گر بدانم که چه کردم ندارم انتظار

                                    پس نگوئی ونا خواهی نگو أخر چرا  

من که عمرم را بتنهائی گذرکردی خودت

                                     روزگارم را تباه کردی بازم أخر خودت

پس چرا حا له که دارم زندگی روشنی

                                     أنقدر زجرم دهی أخر نمیدانم چرا

یک زمان اید بگیرم از تو تقاصی خدا

                                هر زمان شد من ندانم با زتو دانی نگو أخر چرا

روز وشب دست دعا کردم که یارم تو شوی

                                بخت برگشت در ألم روشنی راهم شوی

تو مرا عاشق نمودی بهر چه      پس چرا یاری نمی دی أخرش أخر چرا

من ندانم سر نوشتم بهر کی گردد پدید

                              من بخا هم یا تو خواهی باز نمی دانم چرا

----------------------------

                     

۳۹

خوب امروز حرفش زد گفت نیا و نمی خوام بیایی. البته خیلی این حرف رو زده بود ولی امروز که نامه اش رو دیدم گفتم این شد یک سند کتبی.  

من عادت دارم چیزی که میخوام فراموش کنم همه چی را می اندازم دور. ولی این یکی را می زارم اینجا که شاید درست عبرت بقیه بشه. با کسی که اشنا می شن مخصوصا با اینترنت اعتماد نکنند چون دنیا هزار تا چرخ می خوره و معمولا درست در نمی اد . بعد به اسم بد قدم . این خرافات زندگی را به هم می ریزن. 

این یکی از نوشته هاش بوده که قبل از دیدن من نوشته نمیدونم راست بوده یا نه ؟ یا مخصوصا نوشته بودم که من ببینم . 

 

سلام ای خدای من

خودت می دونی سفر های زیادی برای پیدا کردنه کسی که بتونم روش حساب کنم کردم وبازم میدونی که بیشتر شان به دنباله مادیات بودن ویا فقد قصد داشتنه که اسمه شوهر روشون باشه وبعد هر کاری که می خواستند بکونند چند مدتی است که با دختر ایرانی دوست شودم ولی نمیدونم که اونیکی دیگه چتور است باز همانند اونا به خودم فکر می کند یا به پول ویا فقط می خواد درش ... بشه پناه بر خودت  فر دا این را می بینم عکسش پیر ولی مهربان نشون میده خدا کند قلبش مسله قیا فش مهر بان باشد /

۳۸

مدتی است که ننوشتم . خسته شدم. نمیتونم بگم چه کار میخوام بکنم. چیزهایی شنیدم که بدم اومده و از یک طرف بعضی مسایل یادم میاد که نمیتونم فراموش کنم. خاطرات خوش رامیگم.


این یکی از شعرهای اول زندگی بود. که البته از هم دور بودیم.

ندارم

 

هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم                چه کنم هیچ ندارم که به تو هدیه کنم

 

چه کنم قلب شکسته که دوانیست به تو                  چه کنم این تن خسته که شفا نیست به تو

 

من هما نم که دیدی درون وقت وزمان                 من همانم که شدی عاشق من دراین زمان

 

من همینم که خدا ساخت زمن بعداز تو                 من همینم که خورم قصه ز وصلات با تو

 

من همینم که ز عشقم چه لیلی شدی                     من همانم که ز عشقت چه مجنون شدم

 

من ندانم چه خواهی و چرابیماری                        زکی پرسم ندانم که تو کی هوشیاری

 

من ندانم تو چه فکری منم عاشق تو                    من که دانی تلا شم  نشینم بر تو

 

من ازاین کشور بی خود دیگه خسته شدم               آرزویم همه این است ببینم رخ تو

 

من ندانم چه کردست خدا با دل من                      کی شود رفع بلا باز ز این محفل من

 

من ندانم بکی گویم چرا بی خبرین                     منم عاشق ولیکن چنین در بدرین

 

من تاکی غصه دوری توبر سرکنم                       تا بکی از غم تنهائی تو فر یاد کنم

 

 من تاکی شادی بماند به د ل در بدرم                 تا به کی حسرت عشقت نشیند به سرم

 

من ندانم چه کردم ای خدا یاری کن                    من گرفتار زمانم تو  خدایاری  کن

                            

                          منم آن عاشق دل باخته ........ خـدا

 

 

                         منم آن ........ بی حاله وگرفتار خــدا

 

         02 apr 2005

۳۷


 من دل ندارم که ببهری که جوانی
چون رفت زبهرم همه ان عشق وجوانی
 
عشم همه این است که راحت بمیرم
ارام بدردی که نبینم بمیرم
 
خوبان همه رفتن که نسینم که بیایم
روزی که روم باز که ارام بمیرم
 





عشق جوانی هرگز فراموش نشود
هر لحظه رود عشق فراموش نشود

آن عشق ز جان و دل و پاک باشد
هرگز ز یاد دل و دلبر جانان نرود

دانم شوی باز جوان و دل جوان
عاشقی چیست هیچ دل خوش بگذران



من عاشق ان زمان که بودم
با چند جوان که سر نمودم
 
افسوس که برفت عشق جوانی
پیری که رسید ندید زمونی
 
چون گوش نشسته تا بمیره
روزش که شب سیاه رسیده
 
مجبور که نگویه با کسی حرف
چون رفت زبرش نصیب به این وقت
مهتاج که شده بوقت پیری
 
دانت که نکرده زندگونی
چون توشه نداشته  زبهر پیری
هرچه که بداشت زنده جونی
 
 
 





دانم شعر گویی ز تنهایی
دل خوش کنی به تنهایی
با شعر کنی دل خود ارام
شاید که بگیری دلی آرام
تو مرد کهن از دل خود شعر گویی
چون شاعر دل خسته شعر گویی
از عاشقی و جوانی و بیداد زمانه
خود دانی که شوی عاشق ز زمانه


 



شعرهای من از غیرکهن میخیزد
بر مردم پاکی که گذر میریزد
 
خواستم که بگویم که چنان میخیزد
هنگام که رفتم وچنین میخیزد
 
یاده همه باشم که بپیری شدم شعار
بی پول وخانه که شدم مفلص این دل
 
شعر که همه نیست بپولی که بمالی
شعر ها همه از بهر دلم میخیزد

۳۶

ازعاشق پیشئی پرسیدن ای دوست
که عاشق توبگشتی  یا  شد دوست
بگفتا من زنی عاشق  بود 
همیشه من بفکر یار بودم
ولی روزی رسید دستش چه خالی
گذشتم تا بمیرد همچه حالی
نه فکرش بود بگیرد پول از من
فقط میخواست کنم من بش محبت
نکردم من به او در روز تنگش
 محبت باز ندید از یار سنگش
همین باعث شدو شد همچه سنگی
دوباره باز گرفت از من چه خالی
یروز در تک وتنهائی نشسته
بزنگی شیشه قلبش شکسته
سراغی از منه عشق گرفته
جوابش دادم ای عالم چه زشته
زدست دادم هر انچه در دلش بود
دوباره تک وتنها هر دویک سو
خدایا رسم عاشق من ندانم
بکی گویم بچندین بار برایم
همیشه هر گفتم در دلم ماند
یکی در کشوری دیگر به ایرون
همین شد من تکو تنها بمانم
چوماهی در کف دریابمانم
یه صیادی دیگر نیست تا بیاید
بدونم گر بیاید من نه انم





, 26 April , 2009 12:22:46


همیشه فقط روشنی دیدم
همیشه فقط خوشی دیدم
همیشه دلم خوش بودمانند کودک
به هر چیز خوش و خرم بود مانندکودک
زمانی رسید عاشق شدم من
کوس رسوایی زدم من
جهان شد پر از عشق و محبت
تا چشم حسودان زد بر تار محبت
بدزدید زندگی را و تیره کرد شب ظلمت
بقیه اش رو دیگه حوصله ندارم
حالم خوب نیست ازمایش دادم تا ببینم چی است



Sent: Saturday, April 25, 2009 10:25:54 PM


همیشه کوی مرگت را شنیدم
بجز نفرت ازت چیزی ندیدم
نمی دونم چه از ماله کجائی
زایرانی یاکه بندر نشانی
همین دونم همشه از مرگ بگوئی
زمین رنگی را تاریک ببینی
همین است رنگ روشن را نبینی
برای اینکه در دل چون نشینی
 
 

۳۵

این زندگی است .  

بدنیا می آیی .  

درس میخونی  

کار میکنی  

تشکیل زندگی میدی   

از تنهایی بیایی بیرون و کانون گرم داشته باشی

منتظری بچه ها بزرگ بشن  

می رن  

و تنها می مونی  

کسی بهت سر نمی زنه  

و اگر خطایی کرده باشی  

میگن تقصیر تو بوده  

و در اخر تنها هم می میری 

 

خوب پس چرا باید ازدواج کرد که بگن تقصیر خودت بود؟ 

چرا باید تشکیل زندگی داد که بگن دست و پا گیر هستید؟ 

اره به زنها میگن  

 

واقعا موندم که هر کاری میکنند خودشون جار می زنند و افتخار می دونند. ولی برای زنهای بدبخت  بی حرمتی است و ........... 

 

نمیدونم چرا ازدواج کردم و حالا بشنوم که چرا گفتم شوهرم از من پول گرفته و به شوهرم در مسئله مالی کمک کردم ؟< 

چرا باید بهش بر بخوره . اره درست است باید در اصل می مرد میدونید چرا ؟ 

به خاطر اینکه به همه افتخار و فخر می فروخت که دوست دختره داره و هر شهری یک نفر را داره . 

حالا که ناله می کنه می دونند که چه کارها کرده . 

تا پارسال برای من فخر می امد که نیستی وضع خوبه حالا بعد از دو سال دوری میگه تو بد قدم بودی . یعنی حرفهای اول که میگفت بد قدم بودی و زندگی من را خراب کردی. 

 

اقای عزیز جایی که بگن زن را باید گول زد و ..... و ول کرد .  

باید به همه گفت که این شوهر بدرد هیچ نمیخوره 

 

والله تو کار خدا موندم . هر موقع میگم پس کو ؟ بهانه می اره و ارتباط را قطع میکنه و بعد که اعتراض میکنم پول چی شد میگه ندارم بعد صبر کن . 

 

مسخره است ..............

۳۴

آنکه با زندگی می سازد      زندگی را می بازد
با زندگیت نساز                 زندگیت را بساز 
 

این شعر را یکی از دوستان برام کامنت گذاشته بود. خیلی وقته چیزی از زندگی خودم نگفتم .بقدری شهر شلوغ بود که فکرم مشغول بود اخر چی میشه . و ناراحت این اوضاع بودم این مملکت کی میخواهد ارامش را ببینه . 

 

اره این شعر درست میگه من خواستم با زندگی بسازم ولی باختم. جند شب بود براش نامه می نوشتم ولی اخر چی شد شما فکر میکنید چی شد؟ 

تو این شلوغیها که اصلا نه نامه ایی داد و نه تلفنی زد که سالم هستی چیزی شدی یا مردی ؟ 

والله اما از دست این مردها .  

 

خوب از کجا شروع کنم  

همین چند شب پیش براش نوشتم که من پول لازم دارم. جواب نداد بعد از یک هفته باز نامه دادم که من پولم رانیاز دارم. 

نوشت : به جان بچه هام خجالت می کشم حتی نامه بدم بچه هام رو کفن کنم ندارم نمیتونم نه که دلم نخواهد نمی تونم پرداخت کنم. و این حرفها 

بعد براش نوشتم که من اصلا می ام اونجا.  

نوشت من رو می ترسونی  

نوشتم نه تو هنوز اسمت تو شناسامه من است  

نوشت که من با تو زندگی نخواهم کرد چون تو یک زن بد هستی و بدقدم تازه کمی جون گرفتم بیایی دیگه طاقت ندارم  

. این حرفی از یک مرد تقریبا ۶۰ ساله است. مسخره است  

من هم عصبانی شدم و هر چی تو دلم بود براش نوشتم . 

 

بد قدم بودم . - تو هیچ نداشتی که با قدم من خوب بشه یا خراب- 

بد قدم بودم .- تو خونه و زندگی هیچ جای دنیا نداشتی - 

بد قدم بودم. - که تو نتونستی پاک بمونی- 

و خیلی چیزهای دیگه که درست نیست نوشته بشه. 

 

و جالب اینکه برام نوشتی : من دزد هستم و از پول های تو می دزدیدم . 

خوب چی میتونی بگی ؟ کافر همه را به کیش  خود پندارد. 

 

میگی : من زن خرابی بودم که باهات سفر اومدم. 

این رو راست میگی اگر درست بودم چرا باید میامدم که این سرکوفت را همیشه بشنوم. 

 

میگی : تو تنها سفر می رفتی و همیشه تنها بودی. 

آره حتی برای دندونت که رفتی یک کشور دیگه در حالی که من سگ دو میزدم تا وام بگیرم و گفتن نکن اون با این کار داره تفریح میکنه باور نکردم . راست میگی من بیشرف بودم . 

 

میگی : حسادت و تهمت های من باعث خرابی این زندگی شد. 

اره باز راست میگی  اخه تو دوازده امام بودی که امدی با من ازدواج کردی و حالا باتهمت من از راه بدر شدی. یادت هست زمانی که گفتی قبل از اینکه بیایی من زن داشتم. که گفتم این لباس خواب مال کی است گفتی مال کسی نیست جا مونده. خجالت هم خوب چیزی است. 

 

گفتم با زندگی من شوخی و بازی کردی. 

گفتی نه یک دفعه همه چی خراب شد در حالی که فقط بازی کردی و خوب دستت اومده بود با من چه کنی و چی بگی.  

یادم نمی ره سر او ن چک و سفته که دست من بود چه ادعا بازی تو کشور غریب در اوردی که من رو مجبور کردی بهت بدم و خنده‌ایی سر لبی کردی که تیر به روحم زدی. 

 

اره تو شرف داشتی و من نداشتم  

اره تو مرد بودی و من نامرد 

 

میگی از پیش برنامه ریخته بودم برات که سرت کلاه بزارم . ولی خودت سر خودت کلاه گذاشتی و خدا رو شکر میکنم که زود نجاتم داد.  

 

با اینکه نه روحیه دارم و نه احساس ولی دلم میخواد تو رو اذیت کنم. ولی با اذیت تو اذیت میشم چون فکر میکنم هنوز اون اسم تو شناسنامه هست و باید پایبند باشم . 

 

تو یک مردی هستی که زن خراب را می پسندی زنی که همه کار کرده باشه و ته مونده اش را به تو بده . مبارکت باشه . خوش باش  

 

تو میگی من غر می زدم . راست میگی میدیدم تو فقط فکر خودت هستی نه زندگی و نه درست کردن زندگی . 

 

میگی حرص این چیزی ها و زحمت ها برای زندگی من بوده.  

کدوم زندگی  ؟؟؟؟ کو زندگی ؟؟؟؟ زندگی که بخواهد به حرف این و اون باشه به درد نمی خوره 

 

میگی با کسی تماس نداشتی همون دوست ۸ ساله یا زن ۸ ساله چینی. 

نه نداشتی فقط در نبود من اون بهت مشق میداده چه کنی . چه نکنی و مدام به تو میگفته که زنت چرا پول نداره چرا پول نمی یاره و مدام هم میگفتی اون میگه . 

یادت هست برای ویزاش که حرف میزدی رنگت میشد قرمز و بعد شروع میکردی تعریف کردن . 

تو دلم میگفتم ایرادی نداره دور هستیم . ولی نمیدونستم همین گذشت های من چی بر زندگی من می یاره . 

 

امیدوارم ۲۰۰ سال عمر کنی . ۲۰۰ سال عمر کنی ببینی روزگار چی می شه.