همه مردن ...


دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به


 حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می


 دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس


 بنش...ینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر


 وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب


 مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این


 خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!



در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و


 خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ


 کرده است:


هیـــچ کس زنده نیست... همــه مُردند

وصیت نامه ....


روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید 

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد 



مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید 

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید 



بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ 

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ 



جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد 

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید 



روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد 

اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد 



روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت 

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت 

وصیت نامه ی وحشی بافقی

بازی احساس....

 
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

عشق معرفت است


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن

 ،عاشق بودن بدهد؟گاه عشق گم است؛اما هست،هست،چون نیست. 

عشق مگر چیست؟آنچه که پیداست؟نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر 

عشق نیست.معرفت است.

عشق از آن رو هست که نیست.پیدا نیست.حس می شود.میشوراند.

منقلب می کند.به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.می گریاند.

 می چزاند.می کوباند و می دواند.دیوانه به صحرا!

جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی