۱۳۲

شب یلدی همه به قشنگی ماهی باشه که امشب تو آسمان بود.  

 

زمستان پر برفی انشالله داشته باشید همراه با یک عالمه عشق و محبت و آرامش.

 

و همراه با پول. 

۱۳۱

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد 

تو بیا کز اول شب درب صبح باز باشد 

 

خداکنه همه به هر چی میخوان برسن . به یک زندگی ارام و ساکت و پر از عشق و محبت .  

مطمئن هستم خدای بزرگ به همه بندگانش این نعمت راداده ولی باید چشم دیدن را به کار بندازیم تا محبت های خداوند را ببینم . 

 

امروز روز خوبی است . پر از زندگی پر از عشق پر از سرخوشی و پر از موفقیت . 

 

تمام فرشتگان هم در آواز ما شریک هستند تا تمام چیزهای خوب را به طرف ما بکشند.  

 

همه در زندگی موفق باشید.

۱۳۰

امروز روز خوبی است . روزی پر از نشاط َ روزی پر از شادی . هوا عالی . و من در بالاترین نقطه توانایی خودم هستم تا بتونم امروز را هم به خوشی بگذرونم . 

 

روزی که با همه روزها فرق داره .  پر از انرژی و قدرت  خدا در دست است تا تمام خوبی های جهان را به طرف من و هموطن من برگردونه . 

 

روزی که تمام انرژی ها در حمایت از من و تمامی هموطنان من است.

چه سخت است تنها بمونی. 

میون جمع تنها بشینی . 

بگی و بخندی ولی باز تنهایی. 

بین جمعی و می خندی و باز تنهایی. 

سخت است قبول این همه درد 

امیدم همه این است کسی تنها نمونه  

ولی من چی ؟ بهتر تنها بمونه . 

 

خدا تنهایی درد نیست . اگر تنهایی بد بود تنها خودت نبودی 

 

کمی از لطف خودت به ما بده تنها بمونیم 

 

باز زیر دین کسی نمونیم . 

تمام زندگی بشه یه منت  

که اگر نبود تنها می موندیم 

 

خدایا قسمت بخور جان خودت  

به همه کمک کنی دست بگیری  

کسی تو دنیا غم نداشته باشه 

کارش همیشه روبراه شه  

کسی غصه نخوره  

کسی تنها نمونه

۱۲۹

این شبها ما را از دعا جا نزارید. 

 

 

امیدوارم هر حاجتی دارید َ به واسطه امام حسین از خدا بگیرید. 

کرم و قورباغه

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،

و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
  ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
  کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
 بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
  «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
 کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
  یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
 بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
 پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
  ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
     و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
 
 جی آنه ویلیس

۱۲۵

سلام دوستم . دلم برات تنگ شده .  

 

مولانا

 آورده اند   که   شخصی در راه  حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه ای خرد و کهن دید . آنجا رفت . کنیزکی دید . آواز داد آن شخص را که : " من مهمانم ، المراد " و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست . آبش دادند  که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر . از لب تا کام ، آنجا که فرو میرفت ، همه را میسوخت

      این مرد  از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت : "  شما  را  بر من حق است .  جهت این قدر آسایش که از شما یافتم ، شفقتم جوشیده است. آنچه میگویم پاس دارید . اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها . اگر مبتلا باشید ، نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن ، که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است "  و طعامهای گوناگون و حمامها و تنعمها و خوشیها و لذتهای آن شهرا بر شمرد

      لحظه ای دیگر آن مرد بیامد ، که شوهرش بود .  تائی چند موشان دشتی صید کرده بود . زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند . مهمان ، چنانکه بود ، کور و کبود از آن تناول کرد . بعد از آن ، در نیمشب ، مهمان بیرون خیمه  خفت

      زن به شوهر میگوید : " هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد ؟ " قصه مهمان تمام بر شوهر بخواند

       مرد گفت : " همانا ، ای زن مشنو از این چیزها ، که حسودان در عالم بسیارند . چون بینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده اند ، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند " 

۱۲۴

سلام  

 

عید غدیر هم بر تومبارک دوست من . یعنی واقعا دوستم هستی؟ خدا کنه اینطور باشه . دلم گرفته این شب عیدی دلم بد جوری گرفته . نمی دونم با کی حرف بزنم . منتظر بودم که ببینمت ولی نشد... اخه چرا باید وقتی که یک نفر را احتیاج داری پیداش نکنی و یا اصلا وجود نداشته باشه .. اخه چرا ؟ 

چرا وقتی به یکی عادت میکنی و دل به اون می دی .. خدا اون را ازت میگیره ؟ یعنی باز داره امتحان می کنه ؟ 

 

چرا امتحان تو این زندگی باید داد که فردا تو اون دنیا زندگی خوبی داشته باشی ؟ اگر دنیایی باشه . واقعا هست؟  

این دل تنگی را چه کنم ... تنهام .. سخت است ولی همصحبت نداشته باشی و شروع کنی براش نامه نوشتن . 

امیدوارم خوش باشی . امیدوارم شاد باشی.. زمانی که من بودم و ندیدی و الان هم نیستی و راحتی که نمی بینی .. باز میگی همه چی با من بوده ؟ بی انصاف ؟ 

چرا دیر شناختم و چه زود به قول معروف دیر شد.. 

ولی می سازم همه چی را برای خودم می سازم تا بدونی هنوز هستم . و زنده ام میخوام زندگی کنم ... 

دل به خدا میدم و شروع میکنم .. امیدوارم روزی به خودت بیایی که دیر نشده باشه