۱۰۰

دوست عزیز سلام

مرسی از اینکه یادآوری کردی از گذشته کمتر بنویسم . راست میگی . هر موقع که یادآوری میکنم روزهای گذشته به نظرم مسخره میاید و فکرمیکنم  چرا اونها را این همه برای خودم بزرگ کردم. و حقیقت را بگم به حماقت خودم میخندم و عصبانی می شم که خیلی مسائل را میدیدم و می گذشتم فقط به خاطر اینکه میخواستم زندگی کنم و سرافکنده پیش خانواده نشم . شکر خدا پشتیمانم هستند.



گفتی از سفر

باشه . من و ۶ نفر دیگه که فامیل بودند تصمیم گرفتیم بریم جزیره قشم . هم تجارت و هم گشت . البته چه تجارتی که حیب بقیه پر میشه و جیب ما خالی.

کل سفر خوش گذشت چون خودتون میدونید وقتی ۷ نفر خانم با هم سفر برن اون همهَ همگی بذله گو و خوش خنده و خوش سفر چی میخواد بشه .

با قطار رفتیم بندر عباس . که کل  راه یکی دوتا از دوستان تمام مدت شعر خوندن و همگی جک و خاطره تعریف کردند تا رسیدیم بعد هم با کشتی رفتیم جزیره .

جای خیلی خوب و راحتی را رزرو گرده بودیم. یک خونه دربست که  خیلی راحت بود و درست وسط بازار . یکی از دوستان که قبلا به حزیره رفته بود مثلا شد لیدر ما .

۴۵دقیقه از بندر عباس به قشم بود. با کشتی ها اتوبوسی و مثلا بیمه شده و مجهز . هوا آفتابی و خوشبختانه گرم و مرطوب نبود. 

بعد از ناهار رفتیم گشتیم اول بازار درگهان . همان اول که وارد میشی به قدری قیمت ها برات جالب است که شروع میکنی به خرید البته باید حواست باشه که زیادی خرید نکنی وگرنه همان روز اول تمام پول رفته . البته من خرید زیادی نکردم. بعد برگشتیم باز بازارهای داخل قشم . مثل ستاره و پردیس و ... تمام جنس ها چینی و خیلی ها می شد گفت ازتهران رفته حزیره و به نام خارجی فروخته می شه .

روز دوم هم همانطوربود که شب رفتیم کنار ساحل . پارک قشنگی درست کرده بودند که بسیار خوش گذشت و من و یکی از دوستان هم کنار دریا رفتیم و توی اب راه رفتیم. و روز سوم که برگشتیم چون وقت نداشتیم و دوستان دیگه واقعا برای تجارت امده بودند که  خریدهاشون را کردند و برگشتیم باز بندرعباس ولی تو ایستگاه قطار به خاطر اینکه لباس حز قاچاق کالا بود کلی دوستان توی دردسر افتادن . حالب است که میری و همه میدونند اونجا بیشتر لباس است و خیلی هم گیر همین مسئله را دارند.

البته فراموش کردم بگم . که من و سه نفر دیگه خریدی نداشتیم که مشکلی برامون پیش بیاد.

ولی بعد از سفر دو هفته تمام درگیر سرماخوردگی و سرفه و ... بودم که از رفتن پشمون شدم .

این یک سفر خلاصه شده بود.


۹۹

دو هفته بود تقریبا سرفه سرفه و تنگی نفس. گناه کردم یک سفر رفتم و این همه دردسر کشیدم ولی خوب سفر خوبی بود. رفتیم بندرعباس از اونجا هم قشم . و کلی هم خندیدیم وگشتیم . جای همه خالی.

ولی بعد سر کار و روز اول بسیار کار با صدای گرفته که اون هم روزهاش تمام شد.

این روزها هم تمام مدت فکر گذشته بودم این وکیل نفهمیدم کار را چه کرد. تمام مدت خاطرات می اید جلوی چشمم و می فهمم که خودم از اول مقصر بودم . خودم از اول همه چی را ساده گرفتم و اخرش هم اینطور شد.

میدونید اول ها شاید دوستم داشت و خیلی هم دوستم داشت. ولی خوب می فهمی که به همه این را می گه یعنی یک چیز عادی براش است یا اینکه عادت به این حرفها داره .

بعد می فهمی به همه میگه دارم برگشت می شم . یک حرف عادی . البته شاید به من گفته و به بقیه گفته نه همه چی هم دارم .

بعد می فهمی ای بابا با تو بوده با قبلی هم بوده و میفهمی لباسهای نوی طرف را به تو میداده ای داد بیداد.

البته این چیزها یادم می اید می فهمم که بچه بودم یعنی اصلا فکرش را نمیکردم . حتی روزی که فیلمی دیدم که طرف داشت چمدانش را جمع میکرد و ایشون ازش فیلم برای یادگاری گرفته بود . بعد همون چمدان به من رسیدگفت سفارش کرده بودم برات لباس بیارن که هیچ کدام تنم نبود یابزرگ بود یا کوچک.

ای داد که فیلم را هم دیدم و صدام در نیامد ولی بعد ها که بهش گفتم گفت چیز شخصی بود چرادیدی.

می بینید چقدر راحت . واقعا مردها این همه راحت هستند و ما زنها خودم را براشون هلاک میکنیم ما زن های ایرانی و دلسوز.

و جالب این است که به مسخره هم گرفته می شیم . چون طرف برای خودش کار میکرده درامد داشته و این همسر مهربان هم می خورده و بعد میگفت تو چرا اینطور نیستی ولی بیخود میکنی کار میکنی.

ما د لسوز بودیم  خوب رسیدم خوب هم پول خودمون را خرج کردیم شدیم بده ولی اونها شدن خوبه .

خوش بحالشون

الان شاید بعضی ها بگن نه شاید تو چیزی ضعیف بودی یا بد لباس بودی یا هر چیز دیگه

من بد لباس قبول ولی نباید شوهر عزیز لباس میخرید

من ارایش نکرده و ارایشگاه نرفته نباشد شوهر عزیز پول میداد برای این کار

من اصلا بد از تمام نظر بد بودم . چرا پول گرفت رفت سفر و بعد گفت ندارم بزن برو . ولی یک ماه بعد مهمون از همان جا که رفته بود دعوت کرد و همه جا را نشون داد.

برای من نداشت یا من پول اضافی داشتم .

نمیدونم می فهمم هر بلایی سر ادمی می اد از خودش است نباید تقصیر را به سر دیگران بزاره


خدا به همه کمک کنه فقط گیر ادم زبان باز نیفتند.

۹۸

چه حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند، نه اراده‌ی دوست نداشتن،

 نه لیاقت دوست داشته شدن

 و نه متانت دوست داشته نشدن؛

 با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند.

این شاید مصداق خود من باشه . شعر عاشقانه نمی خوانم ولی حماقت های عاشقانه زیاد میکنم . یکی از مردم آزاری که کردم و هنوز ناراحت هستم رو میگم . 

چند روز پیش نامه دادم بهش که پول لازم دارم و نوشتم امیدوارم که جواب بدی. در جواب نوشت که حوصله اینترنت نداره و اصلا سر کامپیوتر نیست. ولی هر شب میدونم هست . بعد نوشته بود که کارش بهتر شده و خونه اجاره کرده و این حرفها ولی خیلی رسمی و در اخر نوشته بود تکلیف من را روشن کن میخوام ازدواج کنم و اینکه اشتباه کرده بودم زن گرفتم خودم را فنا کردم . 

 

خیلی بهم برخورد . ناراحت شدم که بعد از مدتی باز اینطور نامه میده . من هم هر چی داشتم براش نوشتم . هر چی تو دلم بود نوشتم . و اعتراف کنم بد هم نوشتم . 

چیزهایی نوشتم که اصلا به من رابطی نداشت. اخه هر موقع من درخواست پول می کنم که بهم بدهی داره ناراحت میشه . میگه چرا میگی ؟ و حتی چند بار هم گفته بود فکر کن همسرت بیمار بوده برای اون خرج کردی. اخه چرا؟ همسری که فقط به فکر خودش بوده و فکر اینده حتی خودش را نکرده بود چرا پول بدم . 

 

ولی اعتراف کنم ناراحتش کردم . البته به نظر خودم . به جای اینکه بنویسم خوشحال کارم خوب شده و اینکه داره کار میکنه . حرفهایی زدم که اگر من هم جای او بودم ناراحت می شدم . 

  

نامه ایی در جواب باز نوشت که ای میل و تلفن هاش را عوض میکنه که دیگه من نتونم تماس بگیرم . البته بارها این حرف را زده بود. من هم نوشتم تو عوض نکن چون من دیگه تماس نمیگیرم چون جز دروغ چیزی ندادم .  

میدونید کسی بود که اشنا بود میگفت شوهرت در زندان است به خاطر موادمخدر و خانمش چون دوست پسر گرفته بود برگشت خانه مادری که شوهره یک موقع بلایی سرش نیاره .  

دیروز تو ایمیلش نوشت که به اونها زنگ زده و هر دو با هم بودند.مسخره است. من فقط بازی بلد نبودم چون موقعی که با ما شریک کاری بودند کاری میکردند که من و همسر با هم اختلاف داشته باشیم . و جالب این است وقتی خانمه من را پیدا نمیکرد به جای اینکه بیاداپارتمان ما زنگ میزد به همسرم و خبر میداد که من نیستم و تلفن را جواب نمی دم . 

به هر صورت

تصمیم گرفتم دیگه خبری ازش نگیرم و حتی تلفن نکنم . البته اگر بتونم .

۹۷

این چند روز که تو اینترنت نبود و به فایلش سر نزد خیلی دلم میخواست بدونم کجاست. فضولی ام گل کرده بود و حتی چند بار زنگ زدم که تلفن راجواب دادولی من حرف نزدم . و معلوم بود که داره کار میکنه . و یا صداش خسته بود.

امیدوارم خدا بهش کمک کنه . خیلی دلم تنگ شده و دلم میخواست سر زندگی ام بودم . ولی وقتی یاد بعضی از کارهاش می افتم می گم دیوانگی است این زندگی را رو شروع کردن. اون همه دروغ اون همه بازی و اون همه سرزنش از طرفش . اون هم برای چی ؟ برای اینکه همیشه با دیگران که با بود مقایسه میکرد. یعنی با زنهایی که فرهنگشون با ما یکی نیست و نمی شه مقایسه کرد. خودش را خارجی می دونست در حالی که مثل یک مرد اصیل و سرکش بود و مردی بود که برای خودش ازادی و برای زنش خونه نشینی می خواست . برای خودم متاسفم میشم.


دوستم که بهم گفت شوهرش فوت کرده ناراحت شدم . این دختر چقدر شوهرش را دوست داشته با اینکه چند سالی بوده که جدا از هم زندگی میکردند . هیچوقت نپرسیدم چرا ؟ ولی میدونم حتی طلاق نگرفته بود و میدونم که کارش بعد از فوت شوهرش به بیمارستان کشید. ولی بنده خدا حتی نتونست سر خاک سپاری شوهرش بره . چون با خانواده شوهرش اختلاف داشت. به این هم میگن زندگی ؟ مسخره است . واقعا مسخره است . نمی تونم و نمیدونم تقصیر کی بوده. ولی همیشه از یک جرقه کوچک شروع میشه و دخالت دیگران . خدا شوهرش را بیامرزه . و به این بنده خدا هم کمک کنه .

۹۶

هر اتفاقی که برای من می افتاد اولش نشانه هایی خدا بهم نشان می دادکه اون راه را نرم ولی من هم مثل این داستان محل نمی دادم.

ا



گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟



گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت
: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت
: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت
: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت
: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت
...
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت
..

از عشق

از عشق باید سخن گفت....


از عشق باید سخن گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت
«
عشق » در لحظه پدید می آید ، و « دوست داشتن » در امتداد زمان ،این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است .


عشق معیار ها را در هم می ریزد . دوست داشتن بر پایه ی معیار ها بنا می شود ، عشق ناگهانی و ناخواسته شعله می کشد ، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد ، عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است


عشق فوران می کند چون آتشفشان و شرّه می کند چون آبشاری عظیم ، دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه ای به بستری با شیب نرم
عشق ویران کردن خویش است ، دوست داشتن ساختنی عظیم
عشق دقّ الباب می کند ، مودّب نیست ، حرف شنو نیست ، درس خوانده نیست.


درویش نیست ، حسابگر نیست ، سر به زیر نیست ، مطیع نیست ...
عشق ، دیوار را باور نمی کند ، کوه را باور نمی کند ، گرداب را باور نمی کند ، زخم دهان باز کرده را باور نمی کند ، مرگ را باور نمی کند ...


عشق در وهله ی پیدایی دوست داشتن را نفی می کند ، نادیده می گیرد ، پس می زند ، سر می کند و می گذرد ، دوست داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دور می کند ، به آسمان می فرستد و چون خاطره ای حرام ، رشته ی نگهبانی به آن می گمارد ، عشق ِسحر است ، دوست داشتن باطل السحِر .


عشق و دوست داشتن در پی هم می آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی کنند .
عشق انقلاب است ، دوست داشتن اصلاح ، میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه ی مشترکی نیست از دوست داشتن به عشق می توان رسید و از عشق به دوست داشتن اما به هر حال این حرکت ، از خود به خود نیست ، از نوعی به نوعی است از خمیده ای به خمیده ای ...

 و فاصله ای است ابدی میان عشق و دوست داشتن ، که برای پیمودن این فاصله ، یا باید پرید ، یا باید فروچکید .

سخنانی از اوشو

سخنانی از اوشو

تا آنجا که ممکن است ساکت باش. تا می توانی در سکوت بنشین، نه فقط در سکوت بدن، بلکه مهم آن است که ذهن ساکت شود و دست از پچ پچ کردن دایم بردارد. این کار شدنی است اما هرگز در این راه نکوشیده ایم
فقط باید چند گام کوچک برداری: در درونت بنشین و تماشا کن. بگذار ذهن، تمام ترفندهای قدیمی اش را بکار گیرد اما تو فقط تماشا کن. بدون هیچ قضاوتی، بدون گفتن خوب یا بد، بدون انتخاب کردن یا از خود راندن- کاملا خونسرد و بی تفاوت
پس بر علیه ذهن مباش. با آن ستیز مکن. در تله های ذهن گرفتار نشو. فقط کناره گیر بمان. بسیاری اوقات درگیر ذهن خواهی شد. در این مواقع به محض اطلاع، بی درنگ خودت را بیرون بکش. خودت را جمع و جور کن و دوباره شروع به تماشا کن. فکری برخواهد خاست- به آن فکر بنگر. آن فکر در برابرت رژه خواهد رفت- به آن بنگر تا اینکه بگذرد وبرود. بدون اینکه هیچ قضاوتی در مورد خوب یا بد بودن بکنی، بدون هیچ باید و نبایدی، بدون هیچ نگرش اخلاقی،بلکه با نگرش علمی، مشاهده محض و بی طرفانه، آنرا تماشا کن
روزی ناگهان دیگر ذهنی وجود نخواهد داشت و آن روزچنان حکم فرما خواهد شد که نظیرش را هرگز ندیده ای. پس از آن سکوت دیگر تو را ترک نخواهد کرد. با تو خواهد ماند و به روح تو تبدیل خواهد شد. این حالت بسی رهایی بخش است
رقص آنگاه ناب است که رقصنده در آن نیست شده باشد. تنها رقص است که باقی است، این همان مراقبه است.
همان رهروی، همان شور وسر مستی و در نهایت همان خداوند است. اندک اندک بیاموز کاملا نیست شوی. در هر عملی نیست شو تا آن عمل تبدیل به رقص و شادی شود. اگر در حال راه رفتنی، در راه رفتن نیست شو تا هیچ راه رونده ای وجود نداشته باشد و فقط راه رفتن باقی بماند
هرگاه خود را نیست کنی رقص شادی وجود خواهد داشت و رهروی. آرام آرام بگذار تا این حقیقت به قلب وجودت تبدیل شود. آنگاه خدا بدنبال تو و برای جستجوی تو خواهد آمد
تا آنجا که ممکن است ساکت باش. تا می توانی در سکوت بنشین، نه فقط در سکوت بدن، بلکه مهم آن است که ذهن ساکت شود و دست از پچ پچ کردن دایم بردارد. این کار شدنی است اما هرگز در این راه نکوشیده ایم
فقط باید چند گام کوچک برداری: در درونت بنشین و تماشا کن. بگذار ذهن، تمام ترفندهای قدیمی اش را بکار گیرد اما تو فقط تماشا کن. بدون هیچ قضاوتی، بدون گفتن خوب یا بد، بدون انتخاب کردن یا از خود راندن- کاملا خونسرد و بی تفاوت
پس بر علیه ذهن مباش. با آن ستیز مکن. در تله های ذهن گرفتار نشو. فقط کناره گیر بمان. بسیاری اوقات درگیر ذهن خواهی شد. در این مواقع به محض اطلاع، بی درنگ خودت را بیرون بکش. خودت را جمع و جور کن و دوباره شروع به تماشا کن. فکری برخواهد خاست- به آن فکر بنگر. آن فکر در برابرت رژه خواهد رفت- به آن بنگر تا اینکه بگذرد وبرود. بدون اینکه هیچ قضاوتی در مورد خوب یا بد بودن بکنی، بدون هیچ باید و نبایدی، بدون هیچ نگرش اخلاقی،بلکه با نگرش علمی، مشاهده محض و بی طرفانه، آنرا تماشا کن
روزی ناگهان دیگر ذهنی وجود نخواهد داشت و آن روزچنان حکم فرما خواهد شد که نظیرش را هرگز ندیده ای. پس از آن سکوت دیگر تو را ترک نخواهد کرد. با تو خواهد ماند و به روح تو تبدیل خواهد شد. این حالت بسی رهایی بخش است
رقص آنگاه ناب است که رقصنده در آن نیست شده باشد. تنها رقص است که باقی است، این همان مراقبه است.
همان رهروی، همان شور وسر مستی و در نهایت همان خداوند است. اندک اندک بیاموز کاملا نیست شوی. در هر عملی نیست شو تا آن عمل تبدیل به رقص و شادی شود. اگر در حال راه رفتنی، در راه رفتن نیست شو تا هیچ راه رونده ای وجود نداشته باشد و فقط راه رفتن باقی بماند
هرگاه خود را نیست کنی رقص شادی وجود خواهد داشت و رهروی. آرام آرام بگذار تا این حقیقت به قلب وجودت تبدیل شود. آنگاه خدا بدنبال تو و برای جستجوی تو خواهد آمد

۹۵

اخرین بار که بهش تلفن کردم برای یادآوری به بدهی هاش بود که اول گفت کدوم بدهی ؟ خوش بحالش . بعد ناراحت شد چرا این کار رو کردم . 

قبل از اینکه بهش تلفن کنم به یکی از دوستانش در دبی زنگ زدم . در اصل میخواستم موقعیت دبی را برای سفر بدونم. پرسید شما چه میکنید؟ تا خواستم بگم چی شده گفت اره میدونم اون اهل زندگی نیست و ادم بشو هم نیست. و خیلی چیزهای دیگه که ناراحت شدم و بعد از این ماجرا بهش زنگ زدم. 

کاش زنگ نزده بودم چون فقط خودم را ناراحت کردم. فکر نمیکنم اون حتی به اندازه یک سر سوزن چیزی بهش شده باشه. البته میگه وضع کارم خوب نیست و اینکه ندارم شاید هم نداره خدامیدونه. 

 

تصمیم داشتم دیگه زنگی نزنم .ولی بابت ایشون من خیلی چیزها را از دست دادم و یکی از اونها خونه ایی بود که به خاطر ایشون که کارش درست بشه که مثلاشوهرم است و من تنها نمونم اول وام گرفتم و در اخر چون نتونستم پول وام را بدم  فروختم ولی وای که ................ بعد از سه هفته باز گفت ندارم در حالی که سفر رفت و میدونم تنها نرفت و قرار ... داشت. 

 

حالا گیج شدم برای گرفتن پول زنگ بزنم یانه ؟ با اینکه میدونم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.  

 

روز دوشنبه دیگه میرم سفر ۵ روز . امیدوارم که تمام این چیزها را فراموش کنم یا حداقل یک فکر درست بیاد تو ذهنم.