زمستان 93

بعد از مدتها به این وبلاگ سر زدم .. چقدر سر درگم بودم .. چقدر حرفهای تکراری نوشتم .. خودم خوندم و خندیدم .. همش یک نواخت 

خرداد که شروع به کار کردم .. و هنوز هم سر کار می رم .... ولی خوب پولش هم خرج می شه .. خونه که خریده بودم هنوز تحویل ندادند..

روزگار گذشت و امسال هم تمام داره می شه .. حداکثر استفاده .. حداقل میدونم امسال کار می کردم 

خواهرم 10 روز دیگه میاد ایران بعد از 14 سال .. سرمون شلوغ میشه 

همچنان تنهام ... که بهترا ز بودن  با کسی هست که بهت دروغ تحویل بده 


امسال هم زمین فروش می ره 

زندگی ...

باید خجالت بکشی ..با این سنی که داری خودت هم نمی دونی چی میخواهی ؟ چی از این دنیا میخواهی ؟ 

هنوز تصمیم نمی تونی بگیری ؟ این وضع که نمی شه ؟

برای سال جدید چی میخوای؟ نقشه بکش ؟ از نظر عاطفی چی میخوای؟ هر چیزی که یک طرفه نمی شه ؟

اعتماد که به کسی نمی کنی .. تقصیر هم نداری .. زندگی این را بهت یاد داده .. چون به هر کس خوبی کردی بدی دیدی..

ولی همه را با یک چوب نزن

امروز خوندی هر برخوردی باهات میشه به خاطر این است که خودت اون برخورد را به وجود میاری ؟ شاید درست باشه 

کمی به کارهای خودت فکر کن ...

خیلی بچه ایی هنوز 

به قول بچه های جدید .. هنوز کودک درونت بزرگ نشده ..


قصه پروین

زمستان هم شروع شد. باز هم با تنهایی .. محمد را دیروز دیدم .. ای ای ای . امان از دست این آقایان .. نمیدونی اصلا راست میگن یا نه ... آخر قصه را بهت می گن بعد شروع میکنند از اول بگن وو هر جور دلشون بخواد برات درستش می کنند که فکر کنی آخر قصه همانی است که اول بهت گفتن ... 

پروین میگفت : محمد هم ادم درستی به نظر میاد.. به نظر می اد که راست میگه .. ترک است و ترک باکو... ادم خیلی خونگرمی است .. دو تاپسر داره .. که کم سن نیستند.. ولی پروین هم نمی دونه میخواد چه کار کنه ..

پروین دختری است که یک بار تو زندگی شکست خورده .. اون هم با دروغ هایی که شنیده .. دروغ هایی که از همسر سابقش شنیده باور پروین را خراب کرده .. به هیچ کس اعتماد نداره ..بهش پیشنهاد دادم که بره پیش مشاور .. شاید مشاور هم بتونه کمکش کنه .

محمد گفته از همسر سابقش جدا شده .. ولی جالب این است که روزهای تعطیل و روزهای عادی بعد از ساعت 6 اصلا با پروین تماس نمی گیره .. حتی چت هم نمی کنه .. شاید براش پیام کوچکی بفرسته ولی ادامه نمی ده .


این قصه دوست من 

خودم این روزها مشغول کار بافتنی و درس خوندن هستم .. فردا هم برای دانشگاه علمی کاربردی ثبت نام کنم . اولین رشته را هم خیاطی می زنم .. و بعد انگلیسی .

مدت طولانی بود که میخواستم کلاس خیاطی برم . حالا با این برنامه فکر می کنم بهترین گزینه خیاطی باشه .

5شنبه هم تمام شد... کارمثبت هیچ .. چرا چند تا درست زبان انگلیسی را خوندم .. نمی خوام مثل ترم پیش بزارم کنار .. از شنبه هم جدی برم دنبال کار ..  و کلاس هنری .. 

اگر کار نیمه وقت پیدا میکردم خوب می شد به خاطر اینکه مامان هم زیادوابسته نمی شد که خونه بمونم .. خودم تنبلی میکنم 


یک جایی هم باید باز کنم که روزانه انگلیسی بنویسم و بزارم شاید هم یک وبلاگ باز کردم 


زندگی خسته کننده شده .. شاید مقصیر خودم هستم چون به کسی نمی تونم اعتماد کنم و اینکه به فامیل هم نمیشه متکی باشم و تنها دوستام اونا باشن.

یک دوست همیشگی و همدم خوب پیدا میکردم ..... اگر پیدا بشه ولی میدونم تا اخر سال بقیه کارها ردیف می شه . مثل فروش ..ز  و خرید   ... م ... 

هر دو با هم .. 

بازم تو خواب من، با من قدم بزن

بازم تو خواب من ، باز هم اومد و مجبور شدم فرار کنم .. تا بحال این خواب را دو بار دیدم ..و مزخرف است .. امروز خسته بودم و بی حوصله ولی این دوست شیرازی نجاتم داد. 

اخلاق خاصی داره و جالب .. جالب این که خودش تو این عالم زندگی نمی کنه و از مردم بیزار است .. ولی هر موقع احساس تنهایی یا بی حوصلگی دارم سریع برام پیام می فرسته .. ادمی که هیچ وقت ندیدیش و قرار نیست ببینی .. این طور از نظر روحی نزدیک تو باشه ...

امروز برنامه ریزی کردم برای انگلیسی خوندن .. فقط همین یکی را ادامه بدم خوب است .. به درد می خوره .. هر کاری میکنم بقیه کارها را انجام نمی دم .. ولی برای انگلیسی خوندن وقت می زارم .


 

آشنایی

سه هفته شد که با ایشان آشنا شده بود.. خیلی زود پیشنهاد ازدواج داد. ولی دختر باورنداشت که به این زودی این پیشنهاد بهش بشه ..

فکر می کرد با یک بار دیدن کی عاشق شده ...؟؟ براش کمی خنده دار بود؟؟ یک بار هم تصمیم گرفت که این دوستی را قطع کنه ولی پسره حدس زده بود و براش پیام داد. چرا حوصله نداری ؟ چی شده ؟؟ امروز دل تنگی ؟؟

دختره تا این پیام را خوند .. توفکر رفت چطور پسره زود احساسش را فهمیده ...

کمی تامل کرد ..و فعلا این دوستی را نگه داشته .. تا بیشتر با پسره آشنا بشه .


دلش گرفته بود .. نمی دونست چه باید بکنه .. پسره پیام داد که می ره سفر به خاطر فوت یکی از آشنایان ... و گفته بود من خودم تماس می گیرم .

دختره دیگه باهاش تماس نگرفت فقط پیام تسلیت فرستاد براش 

حالا هم فکر می کرد بعد از 4 روز یعنی پسره نمی تونست جواب پیام را بده ؟؟؟

شاید دختر درست حدس زده بود ... شاید پسره مشکلی داره یا اینکه ...................؟؟


چقدر سخت است ؟ انتظار ؟ آشنایی ؟اعتماد؟ ..................




همیشه قضاوت زود می کنیم بدون هیچ فکری و عملی شروع میکنیم درموردش فکر کردن و حرف زدن ...


خدا به داد ما برسه .. هنوز اتفاقی نیافتاده .. هزار فکر می کنم .. و اینکه خودمون را آماده میکنیم چطور جواب بدیم


و هی هی هی  که جز دروغ هم چیزی نمی شنویم

این روزها کمی افکارم پریشون است .. نمی دونم چطور باهاشون روبرو بشم .. چند شب است نمی خوبم .. تمام هم برای حرفهایی است می شنوم ولی هنوز عمل نشده.

امروز با خواهرم حرف می زدم گفتم بزار ببینیم بقیه چه میکنند. چون تا اخرین لحظه نمی دونی چی می شه و فقط باید اماده باشی که هستم .


درسهای انگلیسی رامی خونم هر چند گفتندکه نوشته های روزانه را هم انگلیسی بنویسید ولی هنوز اینکار را شروع نکردم


امروز روز خوبی بود چون کارهام راخوب انجامدادم .. یعنی وقت تلف نکردم و تقریبا تمام کارهام را نجام دادم

حالا نمی دونم


فردا هم که می رم مثلا یک هفته امتحانی سر کار .. فروشندگی .. ها ها ها .. از بیکاری بهتر است



جمعه


جمعه خوبی بود .. ارام و تقریبا شد که کارهام را انجام بدم


ولی یک کار را باز خراب کردم .. باید سعی کنم دیگه اون کار را نکنم 


به خودم پاداش می دم اگر انجام ندم....

180

اولین پست در سال 1392


منتظرم دکتر بیاد خونه که مادر را ویزیت کنه .. باز حالش خوب نیست ... صبح با بچه ها رفته بودیم باغ پرندگان .. صبح مادر حالش خوب بود ...

عصر هم رفته بود جلسه ... از جلسه برگشت گفت سرحال نیستم ..


حال هم اصلا سرحال نیست .. خدا کنه چیزی نباشه ..دوست ندارم بخوابه رختخواب ... 

دعا کنید 


دیشب آقای شوهر پیام گذاشته بود که حلالم کن ببخش میدونم بد کردم .. چی می گفتم 


دلم نیست که ببخشم ... ولی می بخشم