170


از هفته دیگه می رم کلاس زبان انگلیسی ... تصمیم گرفتم یک روز در هفته نام نویسی کنم که برام راحت تر باشه .. چون وقتی گروهی می نویسم گاهی دیر می رسم و گاهی شرکت کار پیش میاید به خاطر اون یک روز در هفته و خصوصی برام بهتر است .. از دوشنبه هفته اینده شروع کلاس


این دوست شیرازی هم چرت و پرت میگه ... تو این دنیا زندگی نمی کنه یا اینکه آشناست .. ولی بیشتر این است که تو این دنیا زندگی نمی کنه


و اون دوست شیرازی خارج از کشور را دیدم .. شوهره با بچه ها در رفته و خانمه اینجاست .. از حرفی که میزد باور نمی کنم که اونطور که گفت باشه .. و احتمال میدم که کمی دروغ میگه مثل اونجا که بودیم دروغ می گفت 


شرکت هم مثل همیشه .. کار مثل همیشه .. فردا نامه بیمه را می دم و باید باز منتظر باشم تا جواب و یا همان حکم بازنشستگی بیاد


خواهرم هم شکر خداکار پیدا کرد و امیدوارم که همیشگی باشه 


و خدا به من عقل بده که با این سن دیگه بیراهه نرم 

169

این روزها بی حوصله شدم باید یک تنوعی ایجاد کنم . نمیدونم چرا ؟ از وقتی که یکی از آشنایان مادرشون فوت شد من هم شدم بی حوصله. تمام مدت فکر میکنم که یک روز هم مادر من می ره . و همیشه دعا میکنم که هیچ وقت تو زندگی مشکلی براش پیش نیاد که حتی محتاج یک لیوان اب بشه که یکی بده دستش .. خدا انشالله تا موقعی که هست بتونه کارش را انجام بده و هیچ وقت تو رختخواب نیافته .

عمه ام که سخت مریض است.. کسی که الزایمر داره همه میدونیم که زمانی طولانی را میخواد .. و الان بعد از 5 سال دیگه حتی نمی تونه از رختخواب بیاد بیرون و یا حرف بزنه ... چند بار حالش بد شده بوده که بردن دکتر ... خدا به اون هم کمک کنه .

از یک طرف هم که پسرخاله .. اون هم سخت مریض شده .. یکنفر بره بیمارستان برای عمل قلب .. بعد از آزمایش به خانواده بگن بابا دیر شده .. یک غده سرطانی 25 سانتی تو کبد داره که یعنی دیگه هیچ /... حتی زده به معدش ..


این شده فکر من .. از یک طرف هم مشکل خواهرم بود که مدام نگران بود نکنه کار پیدا نکنه .. ایران هم نیست .. و یک نفر تو یک کشور بیگانه کار نداشته باشه سخت است .


امیدوارم خدا بهم صبر بده .. و بتونم دوباره روحیه قبلی را پیدا کنم 

168

جمعه است .. بچه ها رفتن سفر دو تا از خواهر ها با خانواده یکی هم که مهمان داره .. حوصله ام سر می ره .. خسته شدم .. دلم میخواست می رفتم جایی تنهایی و راحت زندگی میکردم 


با هر کس که حرف می زنی اعصاب نداره  .من از تنهایی خسته شدم یک دوست صمیمی میخوام ولی دوستانم همه دور هستند .. یکی هم که بچه داره هر موقع حرف میزنی همش از بچه اش می گه و از زندگی اش ... یکی دیگه هم فقط پیام میداه بیا بریم سفر ولی دلم نمی خواد با اون برم اون هم یک بچه کوچک داره که اگر بری یک دستت بند اون بچه می شه 


کاش می شد برم خارج از ایران .. و فکر های گذشته هم هیچوقت یادم نیاد