مولانا

 آورده اند   که   شخصی در راه  حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه ای خرد و کهن دید . آنجا رفت . کنیزکی دید . آواز داد آن شخص را که : " من مهمانم ، المراد " و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست . آبش دادند  که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر . از لب تا کام ، آنجا که فرو میرفت ، همه را میسوخت

      این مرد  از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت : "  شما  را  بر من حق است .  جهت این قدر آسایش که از شما یافتم ، شفقتم جوشیده است. آنچه میگویم پاس دارید . اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها . اگر مبتلا باشید ، نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن ، که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است "  و طعامهای گوناگون و حمامها و تنعمها و خوشیها و لذتهای آن شهرا بر شمرد

      لحظه ای دیگر آن مرد بیامد ، که شوهرش بود .  تائی چند موشان دشتی صید کرده بود . زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند . مهمان ، چنانکه بود ، کور و کبود از آن تناول کرد . بعد از آن ، در نیمشب ، مهمان بیرون خیمه  خفت

      زن به شوهر میگوید : " هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد ؟ " قصه مهمان تمام بر شوهر بخواند

       مرد گفت : " همانا ، ای زن مشنو از این چیزها ، که حسودان در عالم بسیارند . چون بینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده اند ، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند " 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد