بازی احساس....

 
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
رها 6 خرداد 1391 ساعت 15:04 http://zendooneman.mihanblog.com

بسیارعالی..

مسافر 6 خرداد 1391 ساعت 15:53 http://doncorleone.blogsky.com

سلام
چه تشبیه خوبی بود
آدم تا وقتی از چیزی مطمعن نشده نباید ابراز احساسات کنه
اما
خود ما تو اشتباه کردن اون تبر به دست مسئولیم چون همه چی رو راحت براش عریان نمیکنیم و همه چی رو در لفافه عنوان میکنیم

سلام

متاسفانه خیلی از ما ها گنجایش این را نداریم که راحت و مستقیم حرف بزنیم و مدام حرفها را در لفافه میگیم مخصوصا به کسی که دوستش داریم .

مرسی از نظرت

هستی 9 خرداد 1391 ساعت 16:40 http://parvanegi.blogsky.com

داستان تاثیر گذاری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد