باز جمعه

دی شب کرج بودیم .. مثل سابق نیستم ... خواهرم منزلش را عوض کرده و خواهر دیگری هنوز خونه سابق اش است .. این دو از همه خیلی دور شدن ... قبلا همسایه بودن


اخلاقم عوض شده .. کمی یا شاید زود ناراحت می شم ... هر چی میگی بچه های خواهر بزرگم به دلشون می گیرن نه فقط من بلکه هر کس حرفی می زنه زود ناراحت می شد.. خدا پدرشون را بیامرزه .. کلی براشون پول گذاشت و برای مادرشون خونه خریدن .. ولی با ..... کمی منت است .. خوشم نمی اید.


روش زندگی خودم را باید عوض کنم از زمانی که بازنشسته شدم نمی دونم چه می خوام و چه می تونم کنم . همش شده مسخره بازی 

خوشم نمی اید برم جلسات و مثل دست فروش ها جنس بفروشم اگر بتونم با خانم موسوی  همکاری کنم خوب می شه .. مشتری زیاد و بشه جنس بهش داد بهتر می شه 


باغچه را خواستم سم پاشی کنم ولی نشد نفسم اجازه نمی ده .. سم را هم طور ریختم روی زمین .. قسمتی از زمین که جونور زیاد داشت امیدوارم که همه کشته بشن 


دیگه امیدوارم روز خوبی باشه ... 


هدف اصلی را برای خودم انگلیسی گذاشتم که مغزم کار کنه و بیکار نمونه و دنبال کار هنری ...


برای خودم کار کنم و با خانم موسوی ... هر دو خوب می شه 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد