یکی از قشنگترین قصه های عاشقانه 



تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد...

پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجیبش درآورد،
هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد
نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...

رو به من کرد و گفت،
ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،
"همه چیزم"

پیرمرد: الو، سلام عزیزم...

یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و
لبخندى زیبا و قدیمى
به من گفت،

همسرم است...♥

نظرات 6 + ارسال نظر
مهتاب 5 اردیبهشت 1391 ساعت 22:14 http://mah77.blogsky.com/

ممنون که بهم سر زدی، ارشیوت رو از اول میخونم.

هAli 11 اردیبهشت 1391 ساعت 22:21 http://www.boridegan.blogfa.com

تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است

اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !

مسافر 18 اردیبهشت 1391 ساعت 16:57 http://doncorleone.blogsky.com

همیشه به یه همچین زوجهایی که نیگاه میکنم از خدا میپرسم ما دیگه چیکار باید میکردیم که نکردیم تا مثل اینها از زندگیمون لذت ببریم
واقعا دمشون گرم

پریا 31 اردیبهشت 1391 ساعت 21:29 http://goleparpare88.blogsky.com

عشق هم عشقای قدیم
قربون عشقای قدیم
ممنون که به وبلاگم سر زدی
باز هم سر بزن

رها 6 خرداد 1391 ساعت 15:00 http://zendooneman.mihanblog.com

چقدر زیبا وتحسین برانگیز..مرسی عزیزم

zahra 21 خرداد 1391 ساعت 13:16

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد