160

دیشب مهمونی بودیم. خوش گذشت . رفتم بیرون درب ورودی و زنگ زدم با اسلحه بچه ها ترسیدن فکر کردن واقعا جدی .است... کلی به این قضیه خندیدیم.


ولی خسته شدم فکرم خسته شده .. باز راهی که میرفتم گم کردم. دیشب کلی یاد یک بنده خدا را کردم .. یادم اومد که یک شب عصبانی بودم و یک هیچ چیزی هم نگفتم ولی ساکت .. بقدری ساکت که به زور جواب سلام دادم . 


یک نوشابه اوردم و شروع کردم به خوردن و هیچ تعارفی نکردم ... هیچ نگفت و اخر گفت تعارف نمیکنی ؟ گفت دوست داری برو لیوان بیار .. ولی نخورد 


اخر هم گرفتم خوابیدم که بعد متوجه شدم که مواظب است که سرما نخوردم یا حالم بد نشه .. یادش به خیر ... شوهر دلسوزی بود ولی نه فقط برای من .. 


حالا که تمام شده بیشتر دلم براش تنگ میشه ... نمیدونم چرا ؟ فکر میکنم چی شد و چی نشد ؟ میدونم فکر کردن برای گذشته بیخود است ...  خیلی مزخرف تمام شد... 


تنهام .. احساس تنهایی اذیتم میکنه باید بقدری سرم را گرم کنم که این خلاء را گم کنم ... ولی دورم هر کی است از خواهر و دوست گرفته همه سرشون گرم است .. به خاطر همین نمیدونی چه باید بکنی.


اخرین روز هیچوقت یادم نمیره بعد از چهار سال . دقیقا چهار سال و 6 روز است که برگشتم  خونه پدری ... صبح فقط گفت اشتباه میکنی .. و میدونست که اشتباه نمیکنم و. حدسم درست بوده ..



چی شد ؟ اشتباه کرد .. به نظر خوش است ولی چه خوشی .. ادمی که 61 ساله باشه هیچ کسی را نداشته باشه خوش است ؟؟؟؟؟؟


دلم گرفته 

نظرات 1 + ارسال نظر
مسافر 21 آذر 1390 ساعت 14:28 http://doncorleone.blogsky.com

میدونی
همه ماها یه وقتائی دوست داریم فقط با خودمون باشیم گرچه همون زمان هم حال خودمون رو نداریم و ایکاش اطرافیانمون درک کنن که آدمی لازم داره گاهی فقط با خودش باشه
تا بتونه به روز مرگیش ادامه بده

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد