146

سه شنبه هم تمام شد. فردا که بری سرکار باز دو روز تعطیلی داری که میدونی زود تمام میشه.


امروزکه خونه اومدم به خواهر ها زنگ زدم . شکر خدا خواهرم که شوهرش فوت کرد خوب بود و قبول داره که زندگی همین است و منطقی فکر میکنه.


خودم هم که باز افتادم به فکر گذشته . گذشته ایی که باید فراموش کنم ولی باز به یادمی ارم.


یاد روزهای خوشی و یاد روزهای بد. بدبختانه همیشه ادم روزهای بد را بیادمیاره. میخوام بقیه عکسها رو هم بندازم بیرون. پاره کنم که دیگه چیزی نداشته باشم . حتی لباسهایی که از طرف اون داشتم .

بگذریم گذشت ولی دلم میسوزه چرا نتونستم نگه دارمش ....


پسری به تازگی تو شرکت استخدام شده و خیلی بازمزه که روز اول یادوم که من رفتم سرکار . سرگذشت خودش را زود گفت .

اون هم بعد از یکسال داره ازخانمش جدامیشه . از من خیلی کوچکتر است. و اصلا بهش نمی ایدکه ازدواج هم کرده باشه . ولی این است رسم زندگی ...

البته یک همکار دیگه هم دارم که اون هم وضعیتش دو سال پیش مشخص شده.


امروز باز به خاطر معده درد رفتم دیگه . دیگه باید حسابی به فکرش باشم و یک معاینه کامل برم مثل آندوسکوپی . خسته شدم هر دکتری هم که برم میگه عصبی است. یک دفعه بگن خول هستم بهتر است.


حالا هر کس بدونه باز دکتر بودم میخندند و میگن هی دختر هر هفته دکتر می ری...


امروز روز خوبی هم بود. ارام و بی دردسر . خوب خودم را دیگه ارام نگه میدارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد