شب هفتم

شب هفتم هم تمام شد. یک هفته گذشت . خواهر دیشب میگفت ببین شد هفت شب . گفتم سه ماه از سال نو گذشت و چشم بزاری میشه 40 و سر سال و .. و همینطور زندگی ادامه داره.


انسان همین است. ای میلی داشتم دختری خارجی که سرطان داشت بعد از شیمی درمانی برای جشن ازدواج آماده می شد و 4 روز بعد از ازدواج فوت کرده . داماد هم می دونست .


انسان این است . هیچ وقت به مرگ فکر نمی کنه .


بیخیالی هم خوب است. بیخیال شدم یا هنوز تو مات هستم نمی دونم . زیاد گریه نکردم نتونستم . فرار کردم . چون چند سال قبل بقدری گریه کردم که دیگه چشمه اشکم خشک شده


چند سال شد که برگشتم خونه اول. گذشت و حالا هم میگذره . زندگی جریان داره و باید زندگی کرد.


کتابی می خوندم به اسم : همه را دوست دارم و آنان نیز.... .   در جایی از کتاب گفته بگذار زندگی آهنگ خود را بنوازه . و با آهنگ زندگی ، زندگی کن .


همین بهترین کار است ..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد