۱۲۳

سلام دوست من  

 

امروز دلم نمیخواست بیام شرکت . اصلا طوری بودم که دل میخواست برای خودش به قول معروف ول بگرده . تو خیابان را نگاه کنه به همه جا سر بزنه . ولی اومدم شرکت با دلی که اینجا نبود.  

 

تا رسیدم گفتن چند تا از همکارها تلفن کردند و گفتند نمی ان . تا به مدیر گفتم عصبانی شد و ناراحت و مثل همیشه چرا وچرا و باید و باید... بعدش ارام شد و چیزی نگفت . 

 

چند روز است دلم باز هوایی شده . دیروز برای یک اس ام اس زدم و روز خوبی را براش ارزو کردم . شب پشیمان شدم و گفتم بیخیال. اون به قول خودش اگر گرفتاری زیاد داشته باشه و سرش گرم دیگه یاد من نیست. 

 

روزی که گریه میکرد و میگفت خدا نکنه روزی من را اذیت کنه و گریه من را ببینه . ولی حالا چی .. سه سال است ازش دورم . دیگه خودم از خودم خسته شدم . کاش کارم زودتر تمام بشه که امسش هم روم نباشه . میدونم اونجور شاید دیگه بهش فکر نکنم. 

ولی میدونم دیگه به کسی هم نمی تونه دل ببندم چون فکر میکنم یک بازیچه بیشتر نمی شم. 

 

امیدوارم بقیه روز روز خوبی باشه و کارها مثل همیشه روبراه .  

نظرات 2 + ارسال نظر
عشقولانه 6 آبان 1389 ساعت 07:28 http://6967.blogsky.com

سلام
خوبی؟
وقتی تنهایی آدمها رو میبینم حالم گرفته میشه
خیلی وقته حالم از خودم گرفته
خدا بزرگه ، من بهش ایمان دارم ...

یوسف 17 آبان 1389 ساعت 11:44

سلام
خوشحالم که میبینم تو نت فعال شدی .ایشالله همیشه سرحال باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد