لیلی و انار

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گل ها انار شد، داغ داغ. هر انار هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید


لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید

راز رسیدن فقط همین بود


...کافی است انار دلت ترک بخورد


نظرات 1 + ارسال نظر
یوسف 27 تیر 1389 ساعت 19:11

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟

.لیلی گفت: من

.خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم

.خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش

.لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد

.لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود

.لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد

. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد

.آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد

.خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد