مردی در یکی از دره های کوه های پیرنه قدم می زد, که به چوپان پیری برخورد. چوپان او را در غذایش شریک کرد, و مدت درازی کنار هم نشستند و از زندگی صحبت کردند
مرد می گفت: اگر کسی به خدا اعتقاد داشته باشد, باید بپذیرد که آزاد نیست, چون خداوند هر گام او را هدایت می کند
در پاسخ, چوپان او را به دره تنگ و عمیقی برد که در آن, پژواک هر صدایی به وضوح شنیده می شد
گفت: زندگی این دیواره هاست, و سرنوشت فریادی است که هر یک از ما می کشد. آن چه انجام می دهیم, تا قلب خداوند بالا می رود, و به همان شکل به طرف ما برمی گردد
اعمال خدا, به سان پژواک کردار ماست

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام...اهل اس ام اس هستی؟دوست داشتی بیا یه سر اس ام اس های منو ببین...همشو خودم ساختم!!فقط اگه خوشت اومد کامنت یادت نره ها!خوشت نیومد هم انتقاد پذیرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد