۱۶

چند وقتی است ننوشتم . دلم نمی یاد. نمیدونم چی بنویسم.

دلم میخواد خوبی هات یادم بیاد . چون دیگه برام یک خاطره شدی

خاطره ایی که بدی هاش رو نمیتونم پاک کنم امیدوارم که کم رنگ کنم

خاطره ایی که خنده هات من رو به خنده مییاره و گریه هات گریه

ولی حس می کنم در حقم نامردی کردی

این حس رو نمی تونم پنهان کنم که این مدت فقط بازی کردی و حتی دوستت دارم رو مثل هنرپیشه ها گفتی

کاش می شد این حس ها رو هم کم رنگ و یا اصلا نابود کرد

ولی یادداشتی ازت دیدم نوشتی که حالا که احتیاج داری کسی رو نداری و زندگی نکردی

اره راست میگی. چون زندگی رو در چیز دیگه دیدی نه زندگی که با خانواده باشه

یه کمی دیر  این فکر به سرت امده . البته اگر واقعا از دلت بوده باشه.

اره میدونم دل تنگ شدی. باز دل تنگ شدی و باز میدونم چند وقت دیگه عاشق می شی.

تو میدونی اصلا نمیدونی عشق چی است. چون عاشق یک بار عاشق می شه نه همیشه.

برات دعای خیر میکنم

نظرات 1 + ارسال نظر
روژان 2 اردیبهشت 1388 ساعت 16:43 http://thos.blogfa.com

سلام
ممنون از اینکه به من سر زدید. بعضی از ادم ها گاهی خودشون از همه کس به خودشون دور ترند. برای همینه که وقتی به کسی می گن دوستشون دارند منظورشون اصلا چیزی نیست که به زبون اوردن . از این که اخر نوشته برای این ادم دعای خیر کرده اید خیلی خوشم اومد . این نشون می ده که شما از خودتون دور نیستید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد