۱۴

امروز دلم گرفته بود. دیشب سه ساعت خوابیدم ساعت ۲ بیدار شدم بقدری سرحال بودم که فکر میکردم ساعت ۶ صبح است.

هر روز کار کار کار ولی چاره ایی نیست . باید ساخت. تا آینده ایی داشت.

دلم شور می زد دلم گرفته بود. نمیدونم دلتنگی . سخت است گاهی دلت برای کسی تنگ بشه که میدونی دیگه نمی تونی ببینی . سخت است که حس کنی اون احساس اول داره از بین می ره .

امروز این حس رو داشتم . دیگه برام زیاد مهم نبود. خیلی وقت است این احساس رو داشتم. ولی با هر بار حرف زدن میتونستم این احساس رو دور کنم.

نمی تونم به خودم ثابت کنم که تمام شد. نمیتونم قبول کنم. یعنی این دنیا اینقدر بی ارزش است ؟ فکر نمیکنم.

دنیا همیشه برام قشنگ بود و همه چیز رو قشنگ می دیدم . الان هم سعی میکنم مثل سابقم باشم.

ولی با این دل مرده که به بازی گرفته شد چه کنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد