امروز مثلا عید بود . چقدر شروع شد. ساعت 8 صبح زنگ زدن و گفتن دایی فوت کرد. بنده خدا دلم سوخت. ناراحت شدم .اول هل شدم . چون گفتن دایی دایی. ترسیدم خیلی ترسیدم . امروز میخواستم به ایشون زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم .بنده خدا. اصلا انتظار نداشتم . 

ببین چقدر دنیا کوچک است . کاری میخوای بکنی مدام امروز و فردا میکنی چه بشی؟ هان ؟ فکر نمی کنی اگر کسی رو میخوای یاداوری کنی هر موقع یادت بود زنگ بزن. چیزی ازت کم نمی شد. حالا مدام دلت میسوزه و میگی ای داد چرا نکردم . از من پرسیدن خوب چطور به برادرش بگیم. ای داد و بیداد. این یکی دیگه بدتر چون برادرش خارج از ایران بود. اون هم ساعت هشت صبح. بهشون فقط گفتم که یک دفه نگید چون این برادر هم حالش خوب نیست. زنگ زدم و به یکی از دوستان اون طرف گفتم که مواظب باشه اگرخبری شد و برادره ناراحت و مشکلی پیش اومد براش به من خبر بدن.  

بنده خداها یکی زنگ زده بود. بعد که دختر خواهرش زنگ زده بود تاگفته بود دایی گفته بودم داداشم چی شده . بعد بهاون یکی برادر زنگ زده بودو  های های گریه  

 

خدا کمکش کنه . تو وضعیت اقتصادی بد. ناامید از همه جا و اینکه به اصرار زنش زنگ زده بود به این برادر و دردل کرده بود و از وضع بدش گفته بود. این برادر  که خارج بود مهدی بنده خدا ............. 

براش دعا کنیدو دعا می کنم که فقط خدا کمکش کنه و صبر بهش بده . خدا اینطوری اذیت کرد این بنده خودش رو . چه گناهی کرده بود؟ دلش سوخت بد جوری سوخت چون منتظر رفتن بردارش بود.