خسته شدم . سردرد می کشه . نمیدونم به کی بگم . از خودم خسته شدم . هر وقت دل تنگی میکنم دلم میخواد با اون احمق صحبت کنم. همین که صداش رو می شنوم پشیمون می شم چرا زنگ زدم . مثل امروز که من احمقانه باز این کار رو کردم .

تمام مصیبت های زندگی من از اون روزی شروع شد که باهاش آشنا شدم . الان هم هیچ حرفش رو باور نمی کنم. میدونم تو بد وضعی است. ولی تقصیر خودش است چون نمی تونه پاک باشه نمی تونه حرف راست بزنه .

میخوام یک طوری بگم بگم که دیگه از این وضعیت خسته شدم و دلم میخواد دیگه ازش بکنم. تمام کنم. که دیگه منتظر حتی یک خط نامه ا ش نباشم. بلاتکلیفم . همین . نه اسمش این است که شوهر دارم و نه ندارم .

فقط یک اسم تو شناسنامه شده. هیچ احساسی فکر نمیکنم دیگه داشته باشه و همینطور من . مشکلات یک طرف و اینکه کسی باشه که بتونم بهش تکه کنم و مشکلات رو بگم ندارم . خانواده کمک میکنند ولی چرا باید اینها جور کس دیگر رو بکشن.

یک احمق بودم یک خوش باور . مثل یک بچه عمل کردم . یک بار گفتم چرا زنی به تو زنگ می زنه   گفت اون زن به من زنگ می زد چون من ولش کرده بو دم. 

حالا فکر میکنم به کس دیگر بگه اون زنگ می زنه من که ولش کردم.

خسته ام . دیگه دلم نمی خواد فکر کنم  مثلا کسی رو دارم . چون نداشتم و ندارم . ادمی که مثلا همدمی که نمی پرسه مشکلی داری یا نداری و فقط فکر خودش است حالا با هر بدبختی به چه دردی  می خوره. که حتی وقتی زنگ می زنه  طعنه می زنه .

نیت خوبی نداشتی که گفتی برگرد . نداشتی نداشتی مثل بقیه

ببین هر کس بهت گفته هنوز با زنت هستی حتمی خندیدی گفتی نه بابا رفت خونه باباش

من بخشیدم ولی تو مشکلات که پیش می اید لعنت می کنم خودم رو که باورت داشتم

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم 4 بهمن 1387 ساعت 22:12 http://www.masterofpuppet.blogsky.com

سلام

چه همدریه مشترکی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد