مینویسم



از خوبی هات می نویسم. یادم می اید یک روز با یکی از دوستان رفتی بیرون . من هم قرار بود برم از مدارک کپی بگیرم. زنگ زدی و گفتی کدوم کافی شاپ هستی و خواهش کردی برات سیگار ببرم .

گفتم باشه . تو راه که بودم باز بهم زنگ زدی گفتی کجایی؟ گفتم نزدیک . تا من رو از دور دیدی زود یک صندلی کشیدی طرف خودت صندلی رو با دست پاک میکردی. سیگار رو دادم گفتم برم به کارم برسم گفتی نه بشین با هم چیزی بخوریم . یه اب میوه با هم خوردیم و کلی تحویل گرفتی. یادش بخیر تو نکات دوست داشتن بود. ولی بعد.........

یادش به خیر روزگار بد روزگاری است

دلم برات تنگ شده . واقعا تنگ شده . امروز مادر میگفت تنها شدی.

یک دفعه دلم گرفتم . اون روزها یادم می آید که از بیرون می امد و با ذوق میگفتی خونه بی زن نمی شه . کیف میکردم و همیشه منتظر اومدنت بودم . حتی از حوصله نداشتم و یا کسل بودم برای اومدن تو خودم رو حاضر میکردم

یادم میاد برای اولین بار بعد از هفت ماه که میخواستم ازت دور بشم چقدر ناراحت بودی . البته نمیدونم روز اخر دعوا کردی از ناراحتی بود یا خوش شناسی من .

تو اون هفت روز که ازت دور بودم تمام مدت فکرت بودم که چه میکنی مخصوصا اینکه لحظه به لحظه بهم زنگ می زدی .

دلم  میگیره چطور این همه محبتی که بین ما بود بعد از همون هفت روز کم کم تمام شد. جرا؟ تهمت نمیزنم و حرفی نمی زنم . خدا میدونه و بس

ولی نمی دونستم که دوری این بلاها رو می یاره مثل خودت که نوشتی دوری علاقه ات رو کم کرده . اره ولی میدونم خودت میخواستی من دور بشم . و خودت ترتیب همه این برنامه ها رو دادی

شبت خوش

تصمیم گرفتم دیگه در مورد بدیهایی که کردی حرفی نزنم.  

چون دیگه حس میکنم از هم جدا شدیم به طور رسمی. فقط بدون ثبت . 

بعد میگن از خوبی بگو تا برات خوبی بیاد. کاری کرده بودی که فقط بدیها یادم میامد. خوب میگن روزهای اخر یاد می مونه . که روزهای اخر جز متلک و حرفهایی که یک مرد به زنش نمیزنه نشنیدم. 

بگذریم شاید هم خودم مقصر بودم که زیاد بهت اعتماد داشتم . باورت داشتم و دیدم هیچ 

چند روز پیش از تو حلالیت خواستم . نخواستم چیزی تو دلم باشه . البته خیلی حرفها بود که نگفته بودم و دلم میخواست بگم. اخر نامه یک کوچولو برات نوشتم ولی درجواب چی گرفتم . که بهتراز تا تو زنده هستی از هم جدا بشیم. 

میدونی من خیلی بدجنسی کردم یا نخواستم باور کنم. یادم هست روز اخر گفتی برای اخرین بار و برای اخرین بو کشیدن  ...............

ولی باور نکردم   میگفتم دروغ است. خواستم بیشتر تو رو وابسته خودم کنم ولی تا حدی شد.  

 

یادم میاد چایی که اول بودیم کشور قبلی یک روز من نبودم تو رو بیرون از دور دیدم بعد تا بیام خونه دیر شد. امدم دیدم صورتت گریون است گفتی یک لیوان اب بده گرمه . گفتم چت شده گفتی فقط گرم است. بعد گفتی چرا بیرون رفتی نگفتی. منتظر بودی انتظار نداشتی کسی خونه نباشه. نازی دلم برات تنگ شد. 

 

یادت است می رفتیم خرید . تو فکرت زندگی قبلی تو بود . هی میگفتی قبلی این طور قبلی اونظور که گفتم به من ربطی نداره. ربط نداشت فکر میکردم خوب حالا من هستم و این هستم.  

یادت است حتی گاری رو من می کشیدم. چون تو عادت نداشتی. ولی هیچ 

 نمی گفتم. نازی بچه بزرگ کوچک

این چند روز بقدری به مغزم فشار اومده که خبر نداری. نمیدونم از کجا شروع کنم.



فکرم پیش شریک قبلی کاری بود. دلم میخواست طلب بخشش ازشون کنم. چون واقعا خودم هم نمیدونم چه بلایی سر من یا اونها اومد.

امشب فهمیدم که اونها هنوز با هم هستند . در حالی گفته بودی از هم جدا شدن. نمیدونم تو خبرها را بد میدی یا اینکه بد بهت می گن و یا اینکه باور میکنی.

بخدا گیج شدم. تصمیم خودم رو گرفتم. دیگه ازت حرفی پیش کسی نزنم و اگر زدم خوبی ات رو بگم.



خدا من رو ببخشه اگر دیگه حرفی از بدی های تو زدم. دیگه دلم میخواد از خوبی هات بگم شاید خوبی بهت برگرده