-
از عشق
9 اردیبهشت 1389 23:00
از عشق باید سخن گفت .... از عشق باید سخن گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت « عشق » در لحظه پدید می آید ، و « دوست داشتن » در امتداد زمان ،این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است . عشق معیار ها را در هم می ریزد . دوست داشتن بر پایه ی معیار ها بنا می شود ، عشق ناگهانی و ناخواسته شعله می کشد ، دوست داشتن از شناختن و...
-
سخنانی از اوشو
9 اردیبهشت 1389 22:32
سخنانی از اوشو تا آنجا که ممکن است ساکت باش. تا می توانی در سکوت بنشین، نه فقط در سکوت بدن، بلکه مهم آن است که ذهن ساکت شود و دست از پچ پچ کردن دایم بردارد. این کار شدنی است اما هرگز در این راه نکوشیده ایم فقط باید چند گام کوچک برداری: در درونت بنشین و تماشا کن. بگذار ذهن، تمام ترفندهای قدیمی اش را بکار گیرد اما تو...
-
۹۵
6 اردیبهشت 1389 13:14
اخرین بار که بهش تلفن کردم برای یادآوری به بدهی هاش بود که اول گفت کدوم بدهی ؟ خوش بحالش . بعد ناراحت شد چرا این کار رو کردم . قبل از اینکه بهش تلفن کنم به یکی از دوستانش در دبی زنگ زدم . در اصل میخواستم موقعیت دبی را برای سفر بدونم. پرسید شما چه میکنید؟ تا خواستم بگم چی شده گفت اره میدونم اون اهل زندگی نیست و ادم بشو...
-
۹۴
31 فروردین 1389 11:38
این روزها هوا بارونی است و عصرها تو بارون خونه می ریم. مثل همیشه روزها می گذره ولی فکرهای جدیدی که به سراغ می اید امید به آینده میده . خودتون هم میدونید تو هوای بارونی ادمی دلتنگ میشه و دلش میخواد با کسی گپی بزنه . به دوستانم زنگ زدم که نبودند بعد هم باز حرف تکراری مثل همیشه. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و حرف بزنم ولی چی...
-
۹۳
15 فروردین 1389 00:02
اولین روز کاری در سال ۱۳۸۹. روز خوبی بود و به ارامی تمام شد . و خیلی هم زود گذشت . روزی بود که فکرم راحت بود. امسال عید خیلی ارام بود ولی در ظاهر . فکرم خراب خراب روزگار بود و چه ها شد و چه ها نشد. میخواستم الان براش نامه ایی بدم نامه هایی که هیچ وقت ارسال نشد . باز پشیمون شدم میگن وقتی قصه ایی تمام میشه مدام نباید...
-
۹۲
12 فروردین 1389 22:58
نمیدونم فیلم دار و ندار اقای ده نمکی را کدوم دوستان می بینند. فیلم بسیاز جالبی است و اگر ما هم اندکی به دور و بر خودم نگاه کنیم خیلیها را می بینیم و حتما نیست که توی یک فیلم اون از طریق تلویزیون باشه. شعری که اخر برنامه می خونه غمگین تر از خود فیلم است. فیلم در ظاهر کمدی ولی دلسوز است. ادمهای ساده ایی که در یک خانه با...
-
۹۱
10 فروردین 1389 22:32
هستی و دوستت دارم و دانم که تویی دوست دار من هستی و می دانم هر دم دلت می تپد از برای من هستی و خوشی از سر خوشی های روزگار من هستی و مراقبم هستی از دل و جان و تن هستی و میدانم دعایم را می شنوی از دل و جان هستی و میدانم در هر دمم با منی از من نزدیک تر به من ای هستی عالم بامنی در هر لحظه با توام و سر نیاز بر تو دارم
-
گل سرخ
7 فروردین 1389 22:16
می خواهم با قلم بر دلی که تو شکسته ای . بنویسم : اگر میدانستم تا ابد زندانی عشقت میشوم . به خدا سوگند هرگز به چشمانت نگاه نمی کردم اما حالا که در دام عشقت اسیر شده ام . مینویسم : عشق من به تو گل سرخی بود که فقط برای زنده ماندن به خار تمنا می کرد تو را به بی وفایی متهم نمی کنم . حتی گناهت را نمی شمارم. فقط گریانم که...
-
فراموشی
3 فروردین 1389 22:58
اینک اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی من نیز تو را از دل میبرم اندک اندک . اگر یکباره فراموشم کنی در پی من نگرد ، زیرا پیش از تو فراموشت کردهام . اگر توفان بیرقهائی را که از میان زندگیم میگذرند بیهوده و دیوانه بخوانی و سر آن داشته باشی که مرا در ساحل قلبم آنجا که ریشه در آن...
-
سال نو مبارک
3 فروردین 1389 22:50
سال نو بر همه دوستان مبارک باشه. یک سال گذشت با بدی و خوبی هاش . سالی که مثل سالهای دیگه نبود. سالی که مثل هر سال نبود. برای من خیلی سال شاید خوبی بود. چون خواستم کاری که تردید داشتم انجام بدم که انجام دادم . کاری که برام تصمیم گرفتن در موردش خیلی سخت بود ولی انجام شد. و در حال انجام شدن است. سالی که کسی از من سراغ...
-
۹۰
20 اسفند 1388 22:23
اخر سال است . می شینیم و حساب میکنیم چه کردیم و چه نکردیم. و من در خم این حسابها و کتابها باز راهم را گم کرده بودم. باز به درب بستهایی نگاه میکردم و چرا و چراها بسیاری به سراغم می آمد. و چراهایی که بی جواب می ماند. فکر میکنم تمام این چراها را هیچ کس جز خود من نمی توانست جواب دهد. ولی تا چه موقع دنبال جوابها باشم....
-
[ بدون عنوان ]
2 اسفند 1388 22:54
اره دیگه حوصله نوشتن در موردش را ندارم. ادمی بی حال و بی اراده و/..... ولی امیدوارم که خداوند بهش بده. این داستان داره تمام میشه.
-
[ بدون عنوان ]
20 بهمن 1388 23:09
همه چی به هم ریخته شد. کسی از طرفش دیگه با من تماس نمی گیره. با زن برادرش هم که تماس میگیرم میگه زنگ می زنم ولی زنگ نمیزنه . جالب است. خودش هم دیگه تماس را قطع کرد. شاید برای هر دو بهتر باشه. شاید یا یقینا من حرفی به کسانش گفتم که ناراحت شدن و دیگه تماس نمی گیرن و اون هم رازی بود که برعکس به من گفته شده بود. و لو رفت....
-
۸۹
18 بهمن 1388 16:09
یکی از دوستان نوشته برام که اگر دوستش دارم جای او فکر نکنم. چشم. ولی اگر من جای او بودم ...............نمی کردم. باهاش حرف می زدم و ایرادها را میگفتم البته میدونم هیچ کس بی ایراد نیست. بهانه الکی نمی گرفتم. حقیقت را میگفتم که نمیتونم ادامه بدم . نه فیلم بازی میکردم و نه بازیچه دیگران می شدم. خدا کمک کنه به هر دوی ما...
-
۸۸
16 بهمن 1388 21:17
اربعین حسینی هم تمام شد. و به سال جدید هم نزدیک می شیم. یکسال چه زودگذشت. و چه زود دیر می شه . برای تمام کارهایی که بایدمیکردیم و نکردیم و مدام گفتیم هفته اینده یا روز دیگه . مثل خیلی از کارهای من که انجام ندادم . پارسال همین موقع نذر کرده بودم تا سال دیگه اربعین ۸۸ برگردم تو خونه ایی که ساخته بودم . و یکسال گذشت و...
-
۸۷
10 بهمن 1388 22:34
دلم گرفته . امروز سخت بود برام خیلی سخت گذشت . تو شرکت که سرم به کامپیوتر و کار گرم کردم تا وقت اداری تمام بشه . ولی از درون عصبانی بودم و نمی دونستم چه کار کنم . تمام مدت نامه ایی از تو بودم. بی خود و بی جهت هم منتظر بودم . برای راحتتر بود وقتی اسمت را بلوک کرده بودم که ای میلی از تونیاید ولی باز دلم نیامد و این کار...
-
[ بدون عنوان ]
4 بهمن 1388 09:12
مردی در یکی از دره های کوه های پیرنه قدم می زد, که به چوپان پیری برخورد. چوپان او را در غذایش شریک کرد, و مدت درازی کنار هم نشستند و از زندگی صحبت کردند مرد می گفت: اگر کسی به خدا اعتقاد داشته باشد, باید بپذیرد که آزاد نیست, چون خداوند هر گام او را هدایت می کند در پاسخ, چوپان او را به دره تنگ و عمیقی برد که در آن,...
-
۸۶
3 بهمن 1388 23:02
چرا از فکرم خارج نمی شی؟ چرا هی خودت رانشون می دی؟ هر چی میخوام بذار کنار و بندازمت بیرون نمی زاری؟ هان؟ از چون من دیگه چی میخوای؟ تا میام عادت کنم که خبری نیست ازتو. باز یک ای میل میزنی و از زلیخا و یوسف میگی و میگی زلیخا تو دنیا نیست. بابا ول کن . زلیخا هست زیادهست برات تو یوسف نیستی. بیخیال . ... تا دلت بخواد بهت...
-
۸۵
29 دی 1388 09:17
دیروز پیتزا فروشی دیدم که دو تا خانم اداره میکردن و پیتزا قیفی می فروختن. یک چیز جدید و جالب در ایران. متراژ پیتزای هم کوچک بود. چند تا صندلی فانتزی با میز گذاشته بودند و مکان جالب ارام و قشنگی را درست کرده بودند. رفتم تو فکر همانطور که پیاده برمیگشتم خونه فکر کردم خوب چی میشد ما هم اینکار را میکردیم.؟ از اول قرار بود...
-
[ بدون عنوان ]
28 دی 1388 12:04
سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو زندگی را در خود منعکس کن ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است وقتی در میابی که از هستی...
-
۸۴
27 دی 1388 22:20
چی شده خانمی؟ چی شده ؟ نمیتونی بزنی کنار؟ به خودت قول بده باخاطرات خوبش زندگی کنی و بدی ها را کنار بزاری. به خودت قول بده دیگه نخواهی بدونی چه کار میکنه . میدونی که همه چی بین شما تمام شده و فقط یک کینه یا شاید دوست داشتن هم در بین باشه. نمی تونی فراموش کنی چون یک تجربه برات شده ولی باید زندگی کنی. نگاه به گذشته خانمی...
-
۸۳
27 دی 1388 16:13
یادداشت یکی از دوستان راخوندم و گفتم چرا دیگه ناراحتی را بگم؟ گذشته گذشته است. اگر یاداوری است بزار خوب هاش رو هم بگم. میگن در گذشته بودن یعنی به دنبال باد رفتن. خوب معلوم است دنبال باد رفتن کار بیهوده است چون هیچ وقت بهش نمی رسی. تمام زندگی به عشق و محبت است. تا وقتی تنها بودیم عشق بود و محبت . البته محبت از طرف...
-
۸۲
25 دی 1388 23:18
یک بار که برای دیدنش رفته بودم شهر اون و کشور ایشون . خیلی خوش گذشت . بقدری بهم می رسید که فکر میکردم به به چه دنیایی دارم. ولی تمام مدت هم تو فکر بود و هر وقت تلفنش زنگ می زد زودی یا قطع می کرد یا اینکه کمی حرف می زد و با دعوا تلفن را تمام میکرد. هر موقع میخواستیم غذا بخوریم اول برای من می زاشت میگفت تو بخور. مخصوصا...
-
۸۱
23 دی 1388 22:49
لامذهب سخت است خیلی سخت است . امروز همش تو فکرت بودم احمق دیوانه . کاری کردی که دیگه راحت نیستم. اگر دوستم داشتی اون حرفها و اون کارت چی بود ؟ اگر نداشتی جرا کلاه سرم گذاشتی ؟ زندگی ام را به بازی گرفتی؟ مدام می خوندم که گذشته گذشته است . به خودم میگم . ولی کاری کردی که فراموشت نکنم و هر روز صبح بیدار میشم اول برای تو...
-
۸۰
20 دی 1388 22:38
یک یادداشتی خوندم که به جای اینکه به بدی های گذشته فکر کنیم باید به خوبیهاش هم فکر کرد. دلم میخواست درمورد خوبی هات بنویسم ولی دستم به نوشتن نیست............ زیادی در موردت فکر میکنم و حوصله خودم سر میره ..........دیگه دوست ندارم چیزی بگم .......خسته شدم باید رهات کنم تا رها بشم.
-
۷۹
19 دی 1388 21:30
نمیخواستم دوباره درباره تو بنویسم ولی فکرم را بقدری مشغول کردی که جایی ندارم بگم جز اینجا. چون دیگه از فکر کردن درباره تو خسته شدم. یادم میامد که روزی برای بازدید جایی زنگ زدی و گفتی اماده باش بزن بریم بیرون . رفتیم و چقدر خوش گذشت و گفتی دیگه تنها جایی نمی ری چون دلت نمی اید. ولی بعد گفتی مگه من اسیر تو هستم. وقتی...
-
۷۸
13 دی 1388 15:42
روزها میگذره و خبری نیست. خبر که هست و زیاد میدونم پول نداری عزیز من . میدونم وقت نداری که بشینی پای اینترنت. میدونی شاید برات بهتر شد. شایداز حسودی میگم. اینطوری دیگه با کسی زیاد حرف نمی زنی که باز براش پول خرج کنی و .... میگی میخوای از اونجا هم بری ؟ کجا؟ خودت هم شاید نمی دونی. فقط میدونی و فکر میکنی اگر بری کارهات...
-
[ بدون عنوان ]
23 آذر 1388 10:15
Comes The Dawn By Veronica A. Shoffstall After a while you learn The subtle difference between Holding a hand and chaining a soul And you learn that love doesn’t mean leaning And company doesn’t always mean security. P And you begin to learn That kisses aren’t contracts And presents aren’t promises And you begin to...
-
۷۷
21 آذر 1388 22:42
نمیدونم چه میکنی. اگر مشکلی هم پیش نیاد به قول خودت تا اخر ماه هم اسمت برداشته میشه و دیگه قدم ناپاک من و شکل و ظاهر بدشگون برای تو نیست. چه برسه دو سالی است که نیستم و خوش گذ راندی ولی الان چی ؟ ارزش داشت؟ من دارم کار میکنم بین خانواده هستم و به قول معروف هوای من را دارن . تو چی ؟ خانواده ایی که الان همه کارهات را می...
-
۷۶
14 آذر 1388 21:13
ده روزی میشد ازتو هیچ خبری نبود.امروز بر حسب اتفاق زنگ تلفنم به صدا درآمد. نمیدونستم کی است ؟ جواب دادم و قطع شد . نگاه کردم شماره تو بود.اره شماره تو بود. چندین بار زنگ زدم گفتم شایدکاری داری و مدام قطع کردی. برام جالب بود. خنده ام گرفت مثل همیشه که اگر جواب نمیدادم قطع میکردی. بعد از یک ساعت که دوباره زنگ زدم و خیلی...