حمید مصدق:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی ............ .و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت !
"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
جغدی
روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای
آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می
شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای
تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی
درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل
آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز
جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را
دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و
جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت
او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی
من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا
گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به
هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و
می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار
دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست
هوا خوب است کاش کسی بود میرفتم باهاش قدمی میزدم ولی کی؟ اطرافیان میگن مرد تو خونه باشه خونه قدرت داره . میگم ای بابا کدوم قدرت ؟ قدرت دست خداست نه مردها. ولی تقصیر ندارن نزدیک ۵۰ سال با مردشون زندگی کردند و حالا که از دست دادن ناراحت می شن . خدابیامرزه پدرم را . حدود ۲۰ سال پیش از دنیا رفت . ولی هنوز که هنوزاست یادش تو خونه است .
یا یکی دیگه سه سال است شوهرش بر اثر تصادف فوت کرده ولی هنوز میگه غذا میخورم بهم مزه نمیده .
ولی من چی بگم. میگم اینطور راحتتر هستم. اینطور بهتر است.
ولی کاش کسی بود باهاش حرف میزدم . ولی نیست حز این فضای مجازی اینترنت که میتونی بنویسی و کسی بهت کاری نداره . نه حرفی نه سرزنشی و نه ......
یادداشت هایی هم دوستان برام می زارن ولی میدونید با کسی رودررو حرف زدن خیلی فرق داره .
یک دوستی داشتم که استاد دانشگاه هم بود. می شد بگم که هرشب با هم دو ساعتی حرف می زدیم و خیلی راحت همدیگر را درک میکردیم . حدو مرز هم مشخص بود. دو دوست یا دو فامیل یا هر چیزی دیگه . از دوست دخترهاش برام تعریف میکرد و اینکه خیلی کارهاش را من میدونستم و اونها نه . ولی حسن نیتی که تو این دوستی ما داشتیم خوب بود. همدیگر را راهنمایی میکردیم و اگر نه . فقط به حرف همدیگر گوش میکردیم و می دونستیم کسی نیست که حرفمون را قطع کنه یا اینکه مسخره کنه یا سرکوفت بزنه یا هر چیز دیگه ایی .
فقط همیشه بهم میگفت که یادت باشه همکار تو شرکت همکار است . هیچوقت تو خونه حتی برای فقط حرف راهش نده و ازشون حرفی نزن. هیچوقت این حرف را فراموش نمیکنم. راست هم میگفت .
یادش به خیر . امیدوارم هر حا هست موفق باشه . و امیدوارم که زن و بچه اش بهش ملحق شده باشند.
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود