الان که دیگه شادی از تنهایی. تا بودم بد قدم بودم و حالا هم ناپاک. این ها رو بخون تا یادت بیاد زمانی چطور بودی. بله پول که ندارم شدم بد.
بی تو هرگز نبرم لذت دنیا چه عجب
بی تو هرگز نبرم عشق به دنیا چه عجب
بی تو خوابم نبرد ای غم تنها ئی من
بی تو شادی نکنم در غم تنهائی من
بی تو خوابم نبرد ای گل تنهایی من
بی تو شادی نکنم در غم تنهایی من
بی تو شانسی زخدا نیست چو رخسار مرا
بی تو هیچم تو ندانی به تو می اندیشم
بی تو من شانس بیارم نکند شاد مرا
شانس خوبم ببینم لب خندان تورا
شانس اقبال همین بود که آمد ببرم
زندگی از سر گرفتم که تو داری خبرم
این همه شعرهای شوهر عزیزاست که میزارم نکنه یه وقت یادم بره که زمانی هم گفت برو دیگه نمیخوامت.
کاش یک روز این ها رو بخونی و بدونی که تمام حرفات بی حساب و کتاب بود.
ای خدا چند سال بدیدم زحمتی
تا که یا فتم دختری هور پری
تو خدت گفتی بـرو آنرا ببین
تـو خدت گفتی همین این را بگیر
من که دیدم قم دلم آذاد شد
شب تـارم همچه روز آشکار شد
حاله که بـایـد رحم کنی بر حاله من
زندکی آسان کنی بر حاله من
روزگارم شد چه شب تاریک وتار
آرزو هایم همه شد شب تــار
تو گناه کردی نگو آخـر چرا
تـو که بینی همسرم وقت داعا
آرزومند است که من آرام شوم
از گذند روزگار آذاد شوم
من قسم خوردم بگیرم دست او
من که قول دادم بسازم بخت او
خواهشم این است به دل راهی بده
آرزومندم به من فـرصت بـده
کارو بارم را بکن مثل اول
مشکلم آسان بکن بار دیگر
آرزوی مادرم آمـد پدیــد
همسرم م....که شد رویش سفید
پس یساز اورا که من راحت بشم
از گذند روزگار آذاد بشم
تـا ببینم ختده م...ز به روز
قلب پاکش همچه روشن همچه روز
من که دانم تو خدت آزادکنی
م.... را از قم ئقسه باز کنی
دلبرم را نزد من آری بزود
خانه ام بردی به سبزی دور دور
این مکان نامش که بود مالی زمین
سر زمینش بخت سبز آرد پدید
من وم.... کنیم عشق در جهان
معنی عشق را بیاموزد مکان
تـو خدت دانی که هردو بنده ساختی ای خدا
از دو انسانت یه دل پاکی بساختی خدا
زندگی شیرین بساز بــر کام مــا
تـا شویم نــوکـر به درگاه خــدا
من رضایـم به رضا یـت ای خـدا
خـود بـدانـی دل نـدارم ای خـدا
عزیزم خودت می دونی من یادم نمی ماند که چه گفتم یا چه شعری ساختم چون بعضی وقتها در حاله خوشی به فکرم میرسد و بعضی مواقع در حاله نارحتی ازینکه کینه در دلم نمی ماند فوری فراموش می کنم چنانچه دوست داری فایل کن که هر زمان احساس کردی دوست داری صدای مرا بشنوئی فکر می کنم ازین طریق برات راهت تر باشد ./ م.... 26/4 /2006 در بحرین
روزانه حرفهائی بین ما ردوبدل می شه که بعدازچند دقیقه ممکن است به فراموشی سپرده شود ولی زمانی که حرفی با شعرگفته شود از لذت بیشتری برخوردار است بنابراین بتزم با شعر /.
عشق من گوشکن زدرددل زمن
توندانی چه کشم ازعشق من
آرزو دارم همینجا خطم شود
چون گرفتاری همین جا جم شود
من ندارم آرزوئی جوزیک سفر
سفری در دل دارم بی خبر
سفرباشد سرآغاز این زمان
آن زمان رفت وبگیرد این زمان
دوست دارم با تو دلبر ناز کنم
روز وشب هر روز تورا فریاد کنم
چون بگریم دستت نشینم جفت تو
تا برم لذات با بازی موی تو
روزگاری در کنارت حاله کنم
زندگی دیگری آغاز کنم
یک زمان بودم ز عالم بی نیاز
اون زمان گفتی ندارم تو نیاز
تا رسید اکتبر تورا دیدم به عین
عاقبت گشتم زعشق حاله ببین
چون گذشت روزانه روزی بین ما
ازدواجی سرگرفت در بین ما
بعداز ان وصلت شدم حیران زعشق
بعداز این گشتم اسیر در یند عشق
عشق تو اتش به قلبم زد فرود
اتشی همچه زعالم خا نه سوز
حاله که میدانم منم عاشق شدم
حاله که میدانم منم ویران شدم
چون شدم ویران زعشقت این زمان
چون خورم حسرت زدوریت در مکان
زندگی من دراین کشور نبود
فکر من در کشور دیگر که بود
من که دانم زودی مشکل حل شود
منکه دانم غم به زودی ول شود
تو نخور قصع که چه شد ای عزیز
تو نکش حسرت نشد اخر پدید
من زدلداری تو ارم شوم
من زبیداری تو ارام شوم
تو خدت دانی که من تنها بووم
جوز خدا یار دیگر همرا بوم
مال قبلی فکر نکن دارم پدید
چون برفت از بی کسی شد نا پدید
کردم اغاز بگیرد وقت تو
رهنمایم شد همه این عشق تو
منکه دانم چون بزودی سر کشم
زندگی دیگری فریاد کشم
این زمان دارم چو یاری همچه تو
غم وغصه را کنم دور از دلم
چون شدم عاشق چو شد بیدار دلم
روز وشب بوسم لبت زن من
چون برم لذت ذدل ای جان من
دست بدستت می دهم ای عشق من
تن به عشقت می دهم ای یار من
در کنار م لذتی چندان بری
لذتی از عشق یک پیران بری
پس بگو الله تو چون یاری کنی
نام من و تو را فریاد کنی
چون بگیری دستمان در بر خدت
زندگی آغاز کنیم با یک دیگر
زندگی با عشق ودوستی وصفا
تا شویم از مال دنیا بی نیاز
این که بود داستان عشقم در زمان
این که بود راز ونیازم در زمان
حالا تو میدانی چرا تنها بووم
حالا تو میدانی چرا اینجا بووم
-------------------------------------
22 apr 2006 bahrain
شوهرت
ندارم
هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم
چه کنم هیچ ندارم که به تو هدیه کنم
چه کنم قلب شکسته که دوانیست به تو
چه کنم این تن خسته که شفا نیست به تو
من هما نم که دیدی درون وقت وزمان
من همانم که شدی عاشق من دراین زمان
من همینم که خدا ساخت زمن بعداز تو
من همینم که خورم قصه ز وصلات با تو
من همینم که ز عشقم چه لیلی شدی
من همانم که ز عشقت چه مجنون شدم
من ندانم چه خواهی و چرابیماری
زکی پرسم ندانم که تو کی هوشیاری
من ندانم تو چه فکری منم عاشق تو
من که دانی تلا شم نشینم بر تو
من ازاین کشور بی خود دیگه خسته شدم
آرزویم همه این است ببینم رخ تو
من ندانم چه کردست خدا با دل من
کی شود رفع بلا باز ز این محفل من
من ندانم بکی گویم چرا بی خبرین
منم عاشق ولیکن چنین در بدرین
من تاکی غصه دوری توبر سرکنم
تا بکی از غم تنهائی تو فر یاد کنم
من تاکی شادی بماند به د ل در بدرم
تا به کی حسرت عشقت نشیند به سرم
من ندانم چه کردم ای خدا یاری کن
من گرفتار زمانم تو خدایاری کن
منم آن عاشق دل باخته ........ خـدا
منم آن ........ بی حاله وگرفتار خــدا
02 apr 2005
زنم
یک زمان بی کس وتنها بودم
یک زمان بی دم وهمدم بودم
یک زما ن عشق بسرم زد ندانم چه کنم
یک زما ن غم به دلم ریخت ندانم چه کنم
نگذشت طول که دیدم چه شیرین است این عشق
آقبت تسلیم عشق گشتم آخر چه کنم
چه کنم جونکه شدم طفل وشیر خار
چه کنم این بقله گرم به رفتار زنم
ای خدا نور بتابان بدل پاک وقشنگ
تا که گردم جوان بر سر رخسار زنم
تنهائی شیرین فر هاد لیلی و مجنون
کجا رفتی کجا رفتی من اینجا نشستم
دلم می خواست بیائی پیشم نجستم
چرا تنها شدم تنها بمونم
مگه زن ندارم تنها بمونم
عزیزم پس کجا رفتی زپیشم
دارم تنها می شم بی قم وخیشم
تو گفتی من خودم پیشت بیایم
چو لیلی من می شم به کوهت می ایم
منم مجنون شدم آواره گشتم
به غربت در بدر بیگانه گشتم
دلم خوشبود که دارم همچه لیلی
بگیرد دست من خیلی به خیلی
چو آئی من بگیرم آن لبت را
ببوسم من آن لبت را
بخوابم در کنارت همچه فرهاد
تو شیرینی بدون قلب فر هاد
اینم باز از شوهرت
شاد باش ای که ز شادی تو من دلشادم
تا تو شادی ز غم هر دو جهان آزادم
لذّت زندگی من همه خرسندی توست
به وفایت که وفایت نرود از یادم
اثری در نگهت بود که تا دیدم من
به نهانخانه دل عشق تو را جا دادم
من گلی بودم و از جور فلک خوار شدم
خارم آنسان که به هرسو بدواند بادم
جانب اهل وفا دار که من از سر شوق
بهر تو اشک روان لولو مرجان دادم
قفسم تنگ و دلم از قفسم تنگ تر است
ز کجا می شنود ناله من مه .....
آخر این مرغ گرفتار ز غم می میرد
نه دهد دانه و آبم ،نه کند آزادم
روز تقسیم ازل قسمت هر کس دادند
من در آن معرکه بودم،ز قلم افتادم
سهم من ،قسمت من ،روز ازل عشق تو شد
من هم از قسمت و از نعمت خود دلشادم
----------------------------------------------------------------
در فروردین و به فصل بهار
که بوی بهشت آید ز جویبار
درختان همه غرق گشته به گل
شده دشت یکسر زمّرد نگار
چه اردیبهشت امدش روی کار
به ویژه که گل باشدش در کنار
عقیدت مرا بود کاین روز چند
که فرصت به ما می دهد روزگار
به شادی نشینیم باهمه در کنار
بنوشیم نوشین می خوشگوار
خمر چهر گان چتر زرین به سر
چوطاووس مست از برچشمه تر
این هم شعرهاش
بهار
تو هنوز درد مرا هیچ ندانی چه کنم
غم تنهائی من را تو ندانی چه کنم
تو هنوز معمی عشقم تو ندانی چه کنم
معنی ..... و ..... را ندانی چه کنم
تو هنوز فکر بهاری چه کنم
چون بهار آمد چشم انتظاری چه کنم
تو هنوز ازبر من باز خجولی چه کنم
تو هنوز دربر من سنگ صبوری چه کنم
چه کنم روی تو بر روی من گردد باز
چه کنم با من شوهر بکنی راز ونیاز
1/05 /2006
خوب میدانی
حاله که تو درد منو خوب بدانی چه کنم
غم تنهائی من را که تو دانی چه کنم
چه کنم عشق تو آخر منو حیران کرده
چه کنم چشم تو آخر به زمین گیر کرده
لب خندان تو آتش بدلم زد بیا
قلب پاکت که مرا اسیر وویران کرده
من ندانم چه کنم از این همه مهر ووفا
این وفا هست که مرا همچه ثریا کرده
اولین عشق منو فکر نکردم چه شود
حاله که دانم به دلم تیر تو غو غا کرده
تو کی هستی
تو فرستاده نوری بدلم تو چنین سنگ صبوری بدلم
تو همه مهر وفای بدلم تو چنین نور خدائی بدلم
تو کی هستی که همه مهر تو آمد بدلم
تو چه هستی که همه برده تمام عقل به سرم
توکی هستی که چنین مهر ووفا داری تو
تو کی هستی که چنین عشق وصفا داری تو
تو که م..... منی قبله هاجات منی
من که دانم تو خودت عشق گهر بار منی
من بدانم که شدی عاشق م..... نه عجب
من بدانم که شدی همه دم م...ی نه عجب
د1/05/2006
چرا نمی تونم گذشته را فراموش کنم؟ این وب را شروع کردم برای دلم که ارام بشه ولی نه نمی شه . هر کاری میکنم ارام نمی شه. هر روز که می گذره بدتر و بدتر می شم. اگر میتونستم از فکر گذشته بیرون بیام عالی بود ولی مگه میشه؟
خدا نمی دونم چرا این مشکلات پیش اومد؟ بعضی از یادداشتها رو میخونم و دلم میگیره . ولی میگن ادمی که زیاد حرف می زنه عمل نمیکنه. خودش یعنی این رو میگفت.
خیلی دلم میخواد مثل بقیه که داستان خودشون را نوشتم من هم بنویسم ولی دلم نیست. اول خیلی خوب بود یعنی اوایل همه خوب هستند.ولی بعد زندگی هزار تا چرخ می خوره. حالا به هرکس بگی میگه حتما ایراد از طرف تو بود. شاید از طرف من بوده . اصلا از طرف من بوده. چرا نگفت ؟ چرا این همه فیلم بازی کرد؟ برای چی ؟ برای کی؟ ادمی که نمیتونه خودش تصمیم بگیره بدرد چی میخوره ؟ اون هم بعد از ۵۹ سال زندگی ؟
این یکی از نامه هاش در ۲۰۰۶
سلام تا ساعت 8 صبح بیدار بودم چون می خواستم از حالت با خبر شوم ولی دیگ طاقت نیوردم
چون دیشب حالتو دیدم خوابم نبورد خدا کند که من باعث نارحتی تو نشده باشم .
دیر آمدی و من انتظارت بودم
چون که دیشب زیادی به خیالت بودم
آن حاله تو آتشی به جانم زده بود
چشمم شده باز از انتظارت بودم
ای همسر خوبم توندانی زدلم
ای روح وروانم تو چه دانی ز برم
غم روهی تو آتش بدلم زد بیا
آن چهره مظلوم تو آتش بسرم زد بیا
عهد کردم به خدا غم به دلت راه ندم
تو مرا کشتی دیگه محض خدا زود بیا