۴۶

نامه شوهری به همسر خود


سلام گل من

 

 

 صبح بخیر

از حرکات دیشب معذرت می خواهم چون دیگه نتوانستم تهمل کنم شاید یک ضعف  باشد ویا که خوشی چون تا قبل از ورود تو تو زندگی من علاقمند به کسی نبودم که براش دل تنگ بشم  ولی هاله دیگه هم چیز برای من عوض شده من مهتاج شدم مهتاج به تمام وجود تو چون احساس می کنم این حوس نیست احساس می کنم به وجودت نیاز دارم به محبتت نیاز دارم نیاز دارم پیشم باشی نیاز دارم از تنهائی نجاتم بدی تو عزیز منی تو تمام وجود من را در اختیار خودت قرار دادی خیلی احساس تنهائی می کردم دیشب تا قبل از تماست داشتم از بین میرفتم باور کن خیلی نارحت بودم .اینشالله بزودی هم چیز دورست می شود و میرویم سر خانه وزندگی خودمان

 

می دونم تو دوست نداری من را ناراحت ببینی  دورست همان احساسی که من نثبت بتو دارم .

باز از من خواستی که برم بیرون عزیزم گوش بحرفم بده من قول دادم فقد برای تو باشم فقد تو تنها سر گرمی که در این کشور برای یک ادم مجرد وجود دارد ایاشی بعنوین مختلف است که دیگه من نیستم گفتی ............................................

نمی گم دوستهای من چون در جمع گفتم این کشورکشوری نیست که ادم به پاکی بتواند زندگی کند انهم کسی که بعداز عمری متهل وقول داده که فقد برای همسر خودش باشه 

چرا من با این همه اشنائی قصد دارم ازین کشور برم چرا با این همه احترامی ودوستانی ودرامدی که تو این کشور دارم می خواهم برم ایا فکر کردی نه این کشور کشوری نیست که بتوانی توش زندگی کنی وپاک بمانی باور کن این کشور سرگرمی که دارد فقد جنده بازی وعرق خوری است که من دیگه نیستم پس همین روشی که پیش گرفتم بهترین روش من است چون می خواهم رو سفید تو روت باشم تنها وتوی منزل خودم تا بیاری خدا هرچه زوتر بریم سر خانه وزندگی خودمان

 

تو برای تنهائی من نارحت نباش هر چند این همه ازادی که داشتم محدود شدم ولی راضیم چون می خواهم پاک بمانم اگر توجه کنی شبها من دیگ از ساعت 8 یا 9 دیگه تو خانه هستم از ارکار خودم لذت می برم باور کن

 

 

بارها گفتی من اصلان احساس نمی کنم که متهل شدم خواب دورست گفتی ولی این دفعه که اومدی چرا احساس کردم

بعد از ملقات با تو وبر گشت به  ان مشکل بر خوردم از طرف دیگه بتو علاقمند شده بودم و نمی توانستم تورا از دست بدم وضع کارم هم این تور شده بود بعضی وقتها فکری بی خودی بسرم می زد دائم تو فکر این بودم که چکار کنم خودم را گرفتار کردم واین دخترم همینطور تا بیاری خدا کم کم مشکلات حل شد وامیدم به چندین در امد شد خیالم راحت شد وخیلی از تو ومامان متشکرم که تو ان مدت اینقدر بمن دلداری دادید

واگر این اتفاق قبل از ملاقات من وتو اتفاق می افتاد متمعن باش که ازدواج نمی کردم خوب ازمایشی بود که خداوند برای من و تو در نظر گفته بود که من از 0 شروع کنم ه هیچ وقت خودم را برخ تو نکشم وخیلی راضی هستم که زندگی را شروع کردم که هر دو ما در ان دخیل هستیم  وبا همه می سازیم که من لذت می برم

 

وما زوج خوبی هستیم که اگر همین تور ادامه بدیم فکر می کنم بندگان عزیز خدا می شویم وهیچگونه نارحتی در زندگی ما قرار نخواهد داد وکمکهای زیادی هم به ما خواهد کرد

من خسته شدم

فقد در خاطمه بتو بگم  با تمام وجودم دوستت دارم خیلی زیاد

ایا خوشحال هستی دیگ احساس می کنم زن دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                                          قر بان تو . شوهرت

 

۴۵

این دیگه آخرش است . می نویسه که میخوان از محلی که بیرون کنند چون مدت طولانی است اجاره نداده و از یک طرف میره باز سفر. سفر کاری؟؟ هاها ها کی باور میکنه . من که نمیتونم بگم چون مثلا خبر ندارم . سفری که بارها به اون منطقه رفت و هربار هم گفته بود دارم ازدواج میکنم.انشالله بکنه و طرف پولدار باشه شاید پول من هم برسه . مسخره است. این دعا مسخره است. دلم برای خودم میسوزه که من را به بازی گرفت و ازم سواستفاده کرد. مثل کسی که عقل نداره رفتار کردم و اون هم خوب فهمید چه کنه.

باورمیکنید زمانی که میخواستم و خواهش کرد که برگردم ایران و براش پول تهیه کنم. حتی پول بلیط را گفت ندارم همون شب دیدم اقا تو سایت دوست یابی ثبت نام کرده . قسم و الهی همه بمیرن من نکردم . من احمق ...همون شب باید همه چی را تموم میکردم و دیگه بر نمیگشتم .

این هم یکی از شعرهای ایشون. که همش بازی است بازی که توفکرش برد و شکست خورد. و من رو هم شکست داد.

دیگه کسی را نمی تونم باورکنم.

گذشته

 

   چند هزار بار بگوفتم تو نکن یا د ز زمان

                         چون ندانی که گشتم زبیداد ومکان

تو که دانی چه دارم وچه گویم با تو

                        پس چه لذت بری آخر چه گویم با تو

با کمی فکرهرآن وقت کنی یاد قدیم

                                 عاقبت شود میانم همچه کارد پنیر

پس تو دانی که لعاف است چرا می پورسی

              گر که دانی که راست است چرا می ترسی

من همینم بگفتم به سالهای پیش

                    باز نوگید چرا گشت که مویت سفید   

 هرکسی درد به دل داردو تنها نبود

                              آدم بی قم وقصه که آدم نبود

آخرین بار شنیدی تو ز من راز دلم

                                عاقبت گشت به آشکار چه فر یاد دلم

من نیازی ندارم کنم لعاف با تو

                              هرچه دارم همین است که گفتم باتو

من ندانم که چه خواهی زمنه سوخته جگر

                               من ندانم چه روزی تو شوی قر تو کمر

تو به تهدید بگوفتی نوشتم دوست

                             توچه خواهی یا ناخواهی شودم بی تو خبر

با کمی فکر تو گرفتی یکی بهر خودت

                            چه شود اکنون که خواستی تو ز دها نفر

زندگی سابق هیچه به تو ربط نداشت

                             این منم حا له که دانی چه گوئی چه خبر

گر که سیری زبرم منکی مشتاقم من

                              گر که خواهی ببرم مرغ گرفتارم من

من ندانم تو چه خواهی چه گوئی آخر

                               تو مرا کشتی ازین ناز ادات تو آخر

بته بگم ساعت 5 غم دلــه داغون کرد

                               بعد زنگت چه کنم با زلبمه خندون کرد

تو که دانی دل من همچه داغ ز دنیا بود

                               زده آتش بجانم که چو هشیار بود

 

من ندانم چه بگم چون نداری تو خبر

                            همچه طفلی که شدم محتاج اون دست پدر

تو میندش که زیبائی تو رفت به دلم

                               تو میندیش که اون اشوی تو رفت تو دلم

اون محبت که نیازم به دنیا که بود

                               در برت دیدم دیدم که چنین رفت به دلم

از تو دارم یک کله هیچ مرا آزار مده

                              من اسیرعشقتم باز مرا فر یاد منده

گر بدانی همین شعر چرا گشت عوض

 

                             بعد زنگی که زدی قلب مرا خوشحال کرد

 

 

 

                        

۴۴

یکی از شعرهای شوهر عزیزم  اما حالا من شدم بدقدم ناپاک و ...


   09 may 2006 dubai

 

مرا ساختی

تومیدانی چه کردی با دل من   

         بکشتی هرچه بعد بود محفل من

 

تو میدانی مراساختی به سختی   

       حاله سایش بشین آنچه که ساختی

 

نیازی نیست بگم که تو کی هستی  

   مرا ساختی کنارش خوب نشستی

 

بشین جانم که تو آرم بشینی     

        چه ماهی در کنار آب بشینی

 

ندانی ای عزیز م تو چه هستی 

        چوگل قرمز بر قلبم نشینی

 

نشینی همچه روحی در دل من    

     گرفتی تو همه آسایش من

 

زعشق تو دیگر حالی ندارم    

       چو شب آید ستاره می شمارم

 

شدم عاشق به راه کوه گشتم   

       غم دل را برآن سنگی نوشتم

 

              شوهرت

 

۴۳

سلام َ خیلی وقت است ازت خبری ندارم . شاید این طور هم برای تو و هم برای من خوب باشه. یک چیزی بگم بهت . فقط پررو نشو. میدونی نمی تونی بی خبر ازت بمونم و تصمیم گرفتم هر موقع دلم برات تنگ شد مثل قدیم ها برات نامه بنویسم.

میدونی یادم میاد اون موقع که عید برای مجلس ختم اومدم اینجا. برای اولین عید بود که با هم بودیم ولی نه دومین عید بود. ولی اولین عید بود که تو خونه خودمون تو شهر جدید بودیم. اون موقع خیلی با علاقه به من میگفتی اگر میخوای بری به خانواده سری بزنی باشه برو بلیط ارزون است.

مثل بچه ها خوشحال می شدم که ای بابا عچب به فکر من است.

یادم هست اون موقع ها گاهی باهات حرف میزدم که چرا به پان زنگ می زنی یا همیشه در تماس هستی . میگفتی این پان نیست . این کس دیگه است و قسم میخوردی که اون نیست.

یادت است که سر ویزای چند نفر مدام با یکی تماس داشتی میگفتی پان نیست. یکی دیگه است کسی است که مراقبش است بعد گفتی چون اون یک نفر نیست پان دنبال ویزاهاست.

یادم میاد با خوشحالی میگفتی که یک کسی را  حتما پیدا کرده . میگفتی چرا زنگ می زنه میگفتی بابا من ولش کردم به خاطر اون است. هر وقت کسی را پیدا کرد دیگه تماس نمی گیره.

میگفتم اقای من چرا تو اون کشور لعنتی باز با تو بود؟ میگفتی نه نبود من مراقبش بودم که جنده نشه و سرش کلاه نره.

میگفتم عجب مرد خوبی عچب مرد غیرتی . دیگه نمیدونستم که باهاش سرو سر داری که اینطور میگی.

یادت میاد یک روز از خواب بیدار نشده بهش زنگ زدی . و معلوم بود شب خوابش را دیدی. گفتم به اون زنگ زدی گفتی نه دیوانه شدی کس دیگه بود.

یادت میاد موبایلت دست من بود. هیچ عکسی توش نبود. یک دفعه دیدم به به عکسی توش است گفتم این کی است . گفتی نمیدونم دست کسی بوده شاید مال اون است. نگو همان پان است.

و من ساده و به قول تو من بد قدم و ناپاک چه خوش باور بودم.

و اون عید یادت است شبها چه میکردی ناراحت بودی که من یک هفته نیستم. نگو از طرف دیگه برنامه گذاشتی که پان عزیز بیاد. و عجب باز به این غیرت .. که حداقل نشون میدادی که ناراحتی یک هفته تنها می مونی.

یادت میاید اومدم گفتم کسی خونه بوده گفتی نه . قسم خوردی اون هم چه قسمی . بعد سیم کارتی به من دادی و گفتی این بهتر است. نگو مال همون پان عزیز بوده .

و من احمق و ساده تر از قبلم...

میدونی خوب بلد بودی من رو بازی بدی ................

۴۲

بعضی از سرگذشت ها را که میخونم و شاید می شنوم فکر میکنم باز خدا رو شکر که من زودتر جون سالم بدر بردم.

البته بگم وقتی دونفر با عشق زندگی را شروع میکنند و بعدها به تنفر تبدیل میشه هیچ کدوم قبول نمیکنند که تقصیر هر دو بوده و زوج مناسبی برای هم نبودند. هر کس تقصیر را سر دیگری می زاره . ولی باید قضاوت کرد. هر کس کارهای خودش رو قضاوت کنه . من این کار رو کردم دیدم و فکر کردم ایراد هم داشتم و نتونستم زن بودن خودم را ثابت کنم.

هر کس یه سرگذشتی داره.

۴۱

میدونم چند وقتی است که جواب هم بهت ندادم . اره وقتی نوشتم برای همیشه خداحافظ . باز  یادداشت گذاشتی مثلا نامه من رو جواب دادی. نامه ایی که چند روز پیش از خداحافظی برات زدم. ایرادی نداره .

با اون نامه اخری جوابی دادی کتبی که دیگه نمی تونی هیچ حرفی بزنی. من همه را میخوام فراموش کنم ولی نمیتونم . خیلی چیزها یادم میاید و فکر میکنم از اول آشنایی فقط و فقط فیلمی بازی کردی که خودت هم باور میکردی.

یادت است وقتی میامدم خونه خارج از ایران میگفتم این دمپایی ها رو بنداز بیرون میگفتی بزار باشه. میدونستی من همه را میگردم وقتی خونه نیستی و خیلی خوب خیلی چیزها را پنهان میکردی. میدونستی که من همه چی را دیده بودم بهت میگفتم میگفتی نه از قدیم است. و من بیشعور تر از خودم باور میکردم .

خودم خودم را گول میزدم بابا دوستت داره حالا بهت عادت میکنه و خیلی چیزها را می زاره کنار. ولی همین خریت من کاری کرد که دیگه نه کسی را می تونم دوست داشته باشم و نه کسی را باور می تونم کنم. هیچ کس را قبول ندارم.

میدونی کسی را انتخاب کردم یعنی تو را که از تمام چیزهایی که میخواستم هیچ بودی. فقط دیدم دوستم داری و دیدم سن بالا داری و میخوای زندگی کنی. گفتم از همسن و سال خودم بهتر است. ولی ای عجب دنیا چطور میچرخه . چرخی زد که فکر نمیکردم

همکاری داشتم همیشه میگفت دل نشکن که دلت را خدا روزی می شکنه .

نمی دونه دل کی را شکستم خدا من رو ببخشه . که این زندگی من شد.

ناشکری نمی کنم. باز خدا رو شکر میکنم که خانواده ایی دارم که حداقل پشتم هستن. میتونم باز روی پای خودم باشم. ولی ای عچب خانواده تو ؟؟؟ هیچ نگفتن چه میکنی... فقط برای خبر چینی و فضولی برای جنابعالی زنگ زدن و دیگه تمام .  خیالشون راحت شد.

میدونی وقتی بهشون گفتم چه کردم و تو چه کردی . چی گفتن؟ ببخش هر خانواده یک نفر بد توش پیدا میشه و اون هم بد خانواده ماست.

من برای دعای رحمت و روزی میکنم. روزی ات زیاد بشه .

اخه من بدقدم بودم و حالا که دو سال است و یا بیشتر ازت دورم پول دار شدی و خوش میگذرونی . یعنی امیدوارم که اینطور شده باشه. ولی ای خدا تا جایی که میدونم باز هیچ هستی .

یادت است شب اخر چه حرفها زدی . گفتی به طلا دست میزنم خاک میشه . بخاطر تو

بخاطر وجود تو  کارهام پیش نمی ره چون بد قدمی

بخاطر وجود تو طلاها خاک می شه چون بد قدمی

بخاطر وچود تو هر کاری میکنم به هم میخوره چون بد قدمی

و خیلی حرفهای دیگه

و یادت است که وقتی میخواستی خرم کنی که برگردم چی میگفتی. اره میگفتی به جان عزیزانم به جان برادرم که کفن کنم هم پول تور ا می فرستم و هم خرجی و هم اینکه سه ماهه بر میگردی. ای عجب سه ماه شد دو سال و اندی .

میدونی عزیز به چی فکر میکنم. به شبی که اومدم برای وام و فهمیدم چه کردی و گفتم نمی ام . یادت هست چی میگفتی. گریه کردی و ناله

گفتی به خاطر انسانیت با من بمون کمک کن . میدونی که حتی بچه هام با من تماس نمی گیرن فقط پول که میخوان یادشون می افته بابا دارن . به خاطر خدا با من بمون . و هزاران التماس دیگه و حرفهایی که دل هر کس را ریش میکرد.

یادت است حالا ماشالله فامیل دار شدی بچه هات پیشت هستند . خوش باش. خدا برات بسازه ولی این حرفها یادت باشه.

ماندگاری لحظه ها از وبلاگ شولا

این به نوشته های من هم میخوره چون باید گذشته را فراموش کرد. و با گذاشتن گذشته ها در این وبلاگ کم کم رو به فراموشی می رن. البته نه لحظات خوبش . تمام لحظات بدش که از اول برام مثل اینکه فیلم بازی شد تا لحظه‌ایی که از صحنه رفتم بیرون

آنچه بعنوان گذشته ما را آزار می دهد یک لوح نوشته شده بدون امکان غلط گیری و ویرایش است.
گذشته هایمان را به آب بسپاریم .
هر تصمیمی  در گذشته گرفته ایم یا کاری که انجام داده ایم برای آنوقت و آن لحظه با شرایط خاص خودش بهترین تصمیم بوده.
اگر موجب ناراحتی ماست تکرارش نکنیم.
اگر خاطره ای شیرین است به آن استمرار ببخشیم. 

 

فردا رویای امروز ماست.همه آنچه بعنوان امروز سپری میکنیم در واقع آرزوی دیروز ماست.
 

امروز حقیقت است.ما در لحظه ها زندگی میکنیم و درخشش در لحظه ها ماندگاری در زمان است.
برای امروز بهترین باشیم.
دقیقا برای همین حالا و همین لحظه...
چون لحظه ها تکرار نمی شوند.

۴۰

این هم یکی از شعرهاش برای بنده بوده . البته باید بگم خودش هم گفته که بیمار است. بیمار در چه مورد؟؟ خودش می دونسته و نگفته ................بیماری که علاج نداره .....................بیماری که نمی شه درمان کرد............................... چرا میشه درمان کرد ولی از طریق خودش با ذات خودش . این رو هم بخونید البته غلط دیکته ایی زیاد داره و شعر بد نمی گه 

 

     انم برای خـــدا

ای خدا جانم تو دادی پس چرا         ای خدا روهم تو دادی پس چرا

پس چرا خارم تو کردی پس چرا       همچه أوارم تو کردی پس چرا

منکه بنده تو بودم روز وشب           پس چرا خارم تو کردی پس چرا

من کشیدم غم تنهائی زدست روزگار

                                   حالا که دارم دلبری اندر درونم پس چرا

منکه انسانم خودت دانی چرا          منکه بیمارم خودت دانی چرا

تا بکی گویم چرا ای روزگار          تا بکی گویم بکن رهم ای خدا

ای خدا ترسم بگیرم دور ز تو         تو چرا لذت بری أخر چرا

لذتت از دست دوری دو دل          پس چه رهم داری بگو أخر چرا

تو کمک کن به هر انسان که دادی جان به او

                                    تو بده عمری دوباره جان به او

چون شده مهتاج یاری بهر تو       حا لا که دادی جان ندی یاری چرا

ای خدا دانی که روزها بگذرت     همچنان مهتاج بدنیا بگذرت

پس به چندین سال تو خواهی باز جواب

                                    تو ندادی رهمتی پس چه جواب

تو مرا کردی چه خاری پیش همسر ای خدا

                                  تو چه گونه انتظار داری بگیرم تو جواب

 گر بدانم که چه کردم ندارم انتظار

                                    پس نگوئی ونا خواهی نگو أخر چرا  

من که عمرم را بتنهائی گذرکردی خودت

                                     روزگارم را تباه کردی بازم أخر خودت

پس چرا حا له که دارم زندگی روشنی

                                     أنقدر زجرم دهی أخر نمیدانم چرا

یک زمان اید بگیرم از تو تقاصی خدا

                                هر زمان شد من ندانم با زتو دانی نگو أخر چرا

روز وشب دست دعا کردم که یارم تو شوی

                                بخت برگشت در ألم روشنی راهم شوی

تو مرا عاشق نمودی بهر چه      پس چرا یاری نمی دی أخرش أخر چرا

من ندانم سر نوشتم بهر کی گردد پدید

                              من بخا هم یا تو خواهی باز نمی دانم چرا

----------------------------

                     

۳۹

خوب امروز حرفش زد گفت نیا و نمی خوام بیایی. البته خیلی این حرف رو زده بود ولی امروز که نامه اش رو دیدم گفتم این شد یک سند کتبی.  

من عادت دارم چیزی که میخوام فراموش کنم همه چی را می اندازم دور. ولی این یکی را می زارم اینجا که شاید درست عبرت بقیه بشه. با کسی که اشنا می شن مخصوصا با اینترنت اعتماد نکنند چون دنیا هزار تا چرخ می خوره و معمولا درست در نمی اد . بعد به اسم بد قدم . این خرافات زندگی را به هم می ریزن. 

این یکی از نوشته هاش بوده که قبل از دیدن من نوشته نمیدونم راست بوده یا نه ؟ یا مخصوصا نوشته بودم که من ببینم . 

 

سلام ای خدای من

خودت می دونی سفر های زیادی برای پیدا کردنه کسی که بتونم روش حساب کنم کردم وبازم میدونی که بیشتر شان به دنباله مادیات بودن ویا فقد قصد داشتنه که اسمه شوهر روشون باشه وبعد هر کاری که می خواستند بکونند چند مدتی است که با دختر ایرانی دوست شودم ولی نمیدونم که اونیکی دیگه چتور است باز همانند اونا به خودم فکر می کند یا به پول ویا فقط می خواد درش ... بشه پناه بر خودت  فر دا این را می بینم عکسش پیر ولی مهربان نشون میده خدا کند قلبش مسله قیا فش مهر بان باشد /

۳۸

مدتی است که ننوشتم . خسته شدم. نمیتونم بگم چه کار میخوام بکنم. چیزهایی شنیدم که بدم اومده و از یک طرف بعضی مسایل یادم میاد که نمیتونم فراموش کنم. خاطرات خوش رامیگم.


این یکی از شعرهای اول زندگی بود. که البته از هم دور بودیم.

ندارم

 

هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم                چه کنم هیچ ندارم که به تو هدیه کنم

 

چه کنم قلب شکسته که دوانیست به تو                  چه کنم این تن خسته که شفا نیست به تو

 

من هما نم که دیدی درون وقت وزمان                 من همانم که شدی عاشق من دراین زمان

 

من همینم که خدا ساخت زمن بعداز تو                 من همینم که خورم قصه ز وصلات با تو

 

من همینم که ز عشقم چه لیلی شدی                     من همانم که ز عشقت چه مجنون شدم

 

من ندانم چه خواهی و چرابیماری                        زکی پرسم ندانم که تو کی هوشیاری

 

من ندانم تو چه فکری منم عاشق تو                    من که دانی تلا شم  نشینم بر تو

 

من ازاین کشور بی خود دیگه خسته شدم               آرزویم همه این است ببینم رخ تو

 

من ندانم چه کردست خدا با دل من                      کی شود رفع بلا باز ز این محفل من

 

من ندانم بکی گویم چرا بی خبرین                     منم عاشق ولیکن چنین در بدرین

 

من تاکی غصه دوری توبر سرکنم                       تا بکی از غم تنهائی تو فر یاد کنم

 

 من تاکی شادی بماند به د ل در بدرم                 تا به کی حسرت عشقت نشیند به سرم

 

من ندانم چه کردم ای خدا یاری کن                    من گرفتار زمانم تو  خدایاری  کن

                            

                          منم آن عاشق دل باخته ........ خـدا

 

 

                         منم آن ........ بی حاله وگرفتار خــدا

 

         02 apr 2005