شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.
شب بود، خدا شمع روشن کرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.
redboys68.blogfa.com
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید
باز هم تو امدی بر سر راهم
آی عشق
میکنی دوباره گمراهم
دردا من جوانی را به سر کردم
تنها از دیار خود سفر کردم
دیری است قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است
خسته از صدای زنجیر است
دریا اولین عشق مرا بردی
دنیا دم به دم مرا تو آزردی
دریا سرنوشتم را به یاد آور
دنیا سرگذشتم را مکن باور
من غریبی قصه پردازم
چون غریقی غرقه در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
می رم شبها به ساحل ها
تا بیام خلوت دل را
روی موج خسته دریا
می نویسم اوج غم ها را
به اوبگوئید:
از تمام دنیا
تنها ...
حمایت نگاهش را می خواهم
به او بگوئید:
مراازرقیب نترسان
من ازتو ،به خاطرتو وآرامش
توگذشتم .
به اوبگوئید:
اگررقیب به توآن می دهد
که من ندادم ،راضی به حضورش
هستم،
اما ... اما...
آنگاه مرایارای ماندن نیست
هنوز همکارم قهر است . خوب است . شرکت ارام است . خوشحال نیستم که اینطور شده ولی از یک نظر میگم دیگه کسی پشت کامپیوتر نمی آد.
و خوبی اش این است که کسی نیست بشینه و بلند بلند بخنده و همین مسئله خودش یک نعمت است . باهم زیاد می خندیدیم ولی فضولی هم میکردیم مخصوصا اون حالا دیگه خودم فضولی نمی کنم .
برام مهم بود که ناراحت شده و نمی دونم از چی ؟ ولی حالا بعد از تقریبا ۱۴ روز دیگه برام مهم نیست چون معلوم میشه خیلی بی جنبه است و حسود.
انشالله خدا به همه عقل بده به من هم پول .
راستی برای آقای شوهر یک نامه دادم یک نامه که نه . سه یا چهار تا در اخرین نامه از تنهایی ام گفتم . میدونی چی گفت : من هم تنها هستم اگر میخوای برگرد .
ولی دیر است . نمی تونم ................
من این داستان را دوست دارم .
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت:
من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ،
در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است.
و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است!
... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است،
یا در نوع ریختن و خوردن
تو محل کار با کسی که حدود ۵ یا ۶ سال است که می شناسی و طرف مقابل تو یک خانم و تحصیل کرده به قول خودش است و به خاطر اینکه این چند روز به خاطر فروش حرفش پیش نرفته و حرف یک کارمند ساده پیش رفته شروع به حسادت کرده و خودش را کنار کشیده مثلا تو قیافه است و کارمند ساده را ادم حساب نمی کنه . چه کار میتونی کنی؟؟؟؟؟ وقتی بهش میگی چی شده . بعض میکنه و میگه هیچ چی بزارم کارم را کنم . متوجه می شی اوضاع خراب تر از اونی است که فکر میکردی .
این خانم هیچ کس را تو شرکت قبول نداره و هر کس هر حرفی بزنه میگه اشتباه میکنید حالا خودش دچار حسادت شده . چون فکر نمیکرد مدیر قسمت طرف کارمند ساده را بگیره و حرفهاش را قبول کنه .
روز چهارشنبه میخواست مثلا برای کارمند ساده پیش مدیر بزنه . کارمند ساده خیلی راحت گفت من فرصت ندارم و وقت نمیکنم . و مدیری که قبول نمیکرد شخص جدیدی را استخدام کنه . خیلی راحت گفت اگهی بدید کسی را استخدام کنیم .
این کارمند ساده از دست این خانم ناراحت است به خاطر این برخورد نه به خاطر چیز دیگه . گاهی راست میگن که خانم ها جنبه ندارن و اگر بهشون مقامی داده بشه سوء استفاده میکنند.
متاسفانه این خانم وقتی می بینه مدیر به کسی توجه میکنه به خاطر کارش یا اینکه ارزش قایل میشه زود ناراحت می شه و میخواد طرف را خراب کنه .
خدا به داد من برسه سر من چی می خواد بیاد خدا میدونه . من که اگر بتونم کارم را شروع کنم و به امید خدا شروع کنم خیلی سریع از شرکت می رم بیرون و دنبال کار خودم را میگیرم تا این مسایل را نبینم .
حمید مصدق:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی ............ .و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت !
"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت