۱۱۳

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

 
 

 
نتیجه اخلاقی داستان
 
 
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند
 

مادر مهربان

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

۱۱۲

ای خدا سلام



بد کاری کردم . بهش گفتم دیگه تماس نگیر اون هم از خدا خواسته . گفت میدونم چه کارکنم ؟ حالا میگه دیگه من سراغ پولی که باید بهم میداد رو هم نمی گیرم. تودلش عروسی است.



چرا عروسی نباشه ؟ به قول خودش یک طلبکار کمتر. نمیدونم بهش باز بگم یا نه ؟ براش به قول جدیدی ها پیامک دادم پس پول من چی شد؟



میدونم جواب نمیده . بزار نده یادآوری که هست ....



ای خدا این هم کار بود برام درست کردی...

باز شکرت

۱۱۱

ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد ...  

 ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت ...  

 ویرانه دل ماست که با هرنگه تو ...   

صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت ♥"

۱۱۰

سلام خدا



خوبی ؟ خوشی ؟ سلامتی ؟



امروز یک داستان داشتم می خوندم که یک دبیرستانی نوشته بود. خیلی قشنگ بود. و داستانش را با  سلام خدا شروع کرده بود.  داستان فقط ۶ یا ۷ تا نامه بود که زندگی شخصی را خوب شرح داده بود از ۷ سالگی تا مردن آن شخص....



یاد زمانی افتادم که تازه ازدواج کرده بود. و مدام می شنیدم که پول ندارم و کارهام جور نمی شه . شروع کرده بودم برای خدا ای میل می زدم . یک ای میل مینوشتم و برای یک ادرس ای میل قدیمی خودم که پسوردش را یادم رفته بود می فرستادم.



چه روزهایی بود . ادم قدر اون روزها رانمی دونه . چیزهایی را می فهمی خودتر ا به خنکی و خلی می زنی که روزگار شاید بهتر بشه بعد می بینی که هر روز همان است.



ولی یادم است زمانی میخواستم بیام و سری به خانواده بزنم. هرشب که میخوابید از پیشانی من اول می بوسید  و میگفت میخوای تنهام بزاری ؟ من خودم را به خواب می زدم که چیزی نگم ... الان میگم شاید اون کارش هم الکی بوده و از دل نبوده ...



خودش میدونه و خدای خودش .... من الان راحتم . ... بچه ای را هم تحت حمایت گرفتم و جالب این است با اینکه چند هفته ایی نیست فکرم شده اون بچه ... بچه ایی است دور از من .... و یک بار تلفنی باهاش حرف زدم و مدام تو فکرش هستم براش چه کاری می تونم کنم.



خدایا کمک کنه کاری برای خودم بزنم که از درآمدش بتونم به این بچه خوب برسم....





۱۰۹

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .

۱۰۸

امروز رو با دعای روز سه شنبه شروع کردم. امیدوارم برای همه امروز روز خوب و پربرکتی باشه . دلم گرفته بود . از خیلی چیزها ولی تو ماشین که بودم فکر کردم باید امروز خودم را شاد نشون بدم. محل کار که رسیدم با شادی و خوشحالی به همه سلام و صبح بخیر گفتم . جز یک نفر بقیه جواب دادن .  

دلم گرفته بود از اینکه چرا بعضی از ادمها  میخوان بقیه را خراب کند یا دروغ میگن یا اینکه هر کاری میکنند تا ادم ازشون دل گیر بشه . 

یکی از اون ادم همین اقا شوهر خودم . درست است بعد از سه سال دوری از اون که خودش باعث شد و خودش بلیط گرفت و گفت برو خونه خرج داره و ندارم خرجت را بدم . حالا درخواست میکنه می گه دیگه نمیتوانم باتو ادامه بدم .  

چه ادامه ایی .... تو این سه سال هم روی پای خودم بودم نه حرفی نه سخنی از خرجی یا حتی به قول خودش قرضی که قرار بود پرداخت کنه و نکرد.... 

 

بهش نوشتم دیگه از من سراغ نگیر ... و نگرفت دو هفته است هیچ سراغی نگرفت ..... شاید بهتر باشه من باید به همین روش ادامه بدم . 

 

فقط نمیدونم براش لیست مخارجی که به عنوان قرض گرفت و نداد را بنویسم یا نه؟ میدونم هیچ پولی نمی ده حتی اگر داشته باشه هم نمی ده و خرج مسخره بازی های خودش میکنه ... 

 

به هر حال دلم سبک شد و امیدوارم امروز روز خوبی برای همه باشه

۱۰۷

خیلی دلم میخواد کاری انجام بدم به غیر از کار کارمندی. ولی در انتخاب کار دو دل هستم. کاری هست در یک فرهنگسرا که می شه غرفه اجاره کرد ولی متاسفانه حیطه کاری کمی در دست است . میشه یا صنایع دستی را انتخاب کرد یا گل مصنوعی . یا کتاب فروشی و کارهای سوزندوزی . 

ولی تو یک محله که خود فرهنگسرا کتابخانه داره و چند تا دیگه کتابفروشی نزدیک همان فرهنگسرا هست .مگه چقدر کتاب می شه فروخت که اجاره غرفه در بیاد. 

یا صنایع دستی ؟؟؟ 

 

شاید صرفنظر کنم بهتر باشه ..... 

 

مهم بودن یا نبودن است .... کاری انجام بدم هستم ... پس زنده هستم... باید کاری کنم ... 

 

۱۰۶

خیلی راحت است زندگی کردن  خیلی راحت میتونی دروغ بگی میتونی راست بگی میتونی هر کاری دلت خواست بکنی و به کسی هم اعتنا نکنی. اره خیلی راحت است. ولی یک چیزی است به اسم وجدان . همه اسمش را شنیدیم . هر کاری کنی این وجدان نمی زاره ارام باشی . نمی دونم شما چی فکر میکنید؟ زندگی خودم را تو این چند سال می بینم فکر میکنم من وجدان داشتم از خودم خیلی  گذشتم ولی اون چی ؟ واقعا به خاطر من مملکت خودش را ول کرد و به خاطر من به جای دیگه رفت که مثلا با من راحت زندگی کنه ؟  

باور نمی کنم. و جالب بگم از روزی که گفتم دیگه حق نداری از من سراغ بگیری . واقعاهم سراغ نگرفت. از خدا میخواست. بله زندگی است.  هم طرف به تو بدهکار باشه و هم این مدت هیچ کاری برات نکرده باشه نه خرجی و نه کاری و هم  اینکه بگه تکلیف من را معلوم کن میخوام ازدواج کنم .  

این جالب است . شاهکار است که یک مردبه زنش این را بگه . شاهکاری که نمی تونی کاری کنی.  

هنوز فکر میکنم با چه رویی تونست این را بگه ؟ واقعا نمی دونه چه کنه و میخواد ازدواج کنه که مثلا کارهاش را طرف درست کنه ؟ نمی دونم . 

 

زندگی این است .به همین راحتی . هر طور بگیری همان هم می شه. راحت بگیر . راحتی برات بیاد به کسی توجه نکن به جز خودت . البته دست به خیر باش که برکت زندگی این است.  

ولی دروغ ... زندگی را خراب میکنه و زندگی که از پایه با دروغ باشه حتماخراب می شه . 

آرزوی بزرگ


آرزوی بزرگ

blackboard_1.jpg


 همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند.

 بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست!

نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟

گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم.

پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است!

با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!

سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد.

بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غمبار سقوط کرد.

نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!

با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد.

 تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود. 

برگرفته از سایت نجوای دل