لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر واسش می مردم
دست من و گرفت و بر دلم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد
یکی بگه که ماه کی بوده ؟
مسبب گناه من کی بوده؟
سهم من از نگاه تو همین بود
عشق تو بدترین قسمت بهترین بود
با دل باد من عاشقم کرد
بین زمین و آسمان ولم کرد
یکی بگه چه جوری شد که این شد
سهم تو اسمان و من زمین شد
امروز شنبه است ... نمی دونم چرا اصلا حوصله ندارم اگر میشد اصلا سرکار نمی امدم .. الان کسی نیست ... و راحت می نویسم
چند روز است فکر کاری هستم مثل اینکه منتظر باشم خبر خوبی بگیرم بقرارم ... برای یک خبر .. میگم خوب که خوب باشه دلم نمی خواد خبر بد بشنوم
ولی خبر بد موقعی میاد که اصلا انتظار نداری .
از یک طرف هم پاسپورت شوهر را تمدید نکردند .. سفارت ایران گفته به خاطر شکایتی که ازت شده تمدید نمی کنم .. ولی وقتی خودم با وزارت امور خارجه و مسئول این کار تماس گرفتم گفتند سفارت هیچ حقی نداره این کار را کنه مگر اینکه مورد خاصی باشه .. به هر صورت باید قید ویزای اون کشور را بزنم .. بیخیال بشم .
نمیدونم چرا بعضی از ادمها این همه بی معرفت هستند... وقتی براش می نویسم چی شد توقع داره براش همه کار کنم .. ولی اون مگه برام کاری کرد؟
و از یک طرف میگم برم دنبال کارش .. ولی باز فکر میکنم فایده نداره چون زیادی توقع داره و می خواد همه براش کار انجام بدن
از خودم بدم میاد ... خیلی احساسی برخورد میکنم .. و وقتی فکرش را میکنم می بینم چقدر بچگی کردم ...
خیلی چیزها را متوجه می شدم ولی همه را ندید می گرفتم و میگفتم بیخیال .. الان دیگه نمی تونم از این قضیه رد شم .
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به
حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می
دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس
بنش...ینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر
وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب
مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این
خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ
کرده است:
مــــــا را بجز خیالــت، فکــری دگــــر نباشد
در هیـــچ سر خــــیـــالی، زین خوبتر نباشد
کی شبــــــروان کویــت آرند ره به سویـــت
عکســـی ز شمـــع رویـــت، تا راهبر نباشد
مـــا با خیــــــال رویـــت، منزل در آب و دیده
کردیم تــــا کسی را، بر مــــا گــــــذر نباشد
هرگـــــز بدین طراوت، سرو و چـمن نرویــد
هرگز بدین حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد
در کوی عشـــق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشــق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تـــــو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی
مــن ترک ســـر بگویــــم، تا دردسر نباشــد
دانــم کــــه آه ما را، باشد بسی اثــرهــــــا
لیکن چه ســود وقتی، کز مـــا اثــــر نباشد؟
در خلوتی که عاشـق، بیند جمال جـــانــــان
بایــــد که در میـــانه، غیـــــــر از نظــر نباشد
چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق
ریـــزد چنانـــکـه قطعـــــاً کس را خبــر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبـــی زند بر آتـــش، کان بیجگر نباشد
"سلمان ساوجی"
یکی از قشنگترین قصه های عاشقانه
تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد...
پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجیبش درآورد،
هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد
نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...
رو به من کرد و گفت،
ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،
"همه چیزم"
پیرمرد: الو، سلام عزیزم...
یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و
لبخندى زیبا و قدیمى
به من گفت،
همسرم است...♥
خیلی وقت است چیزی ننوشتم ... سال 91 شد و هنوز ما اندر خم یک کوچه ایم و باید بگم این نیز بگذرد.
این هم یک نوشته که بسیار دوستش دارم .
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت.
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمیکوتاهی کنیم، عشق نیز.
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند..