سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن ! ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!
بسیارعالی..
سلام
چه تشبیه خوبی بود
آدم تا وقتی از چیزی مطمعن نشده نباید ابراز احساسات کنه
اما
خود ما تو اشتباه کردن اون تبر به دست مسئولیم چون همه چی رو راحت براش عریان نمیکنیم و همه چی رو در لفافه عنوان میکنیم
سلام
متاسفانه خیلی از ما ها گنجایش این را نداریم که راحت و مستقیم حرف بزنیم و مدام حرفها را در لفافه میگیم مخصوصا به کسی که دوستش داریم .
مرسی از نظرت
داستان تاثیر گذاری بود