یکی از قشنگترین قصه های عاشقانه
تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد...
پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجیبش درآورد،
هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد
نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...
رو به من کرد و گفت،
ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،
"همه چیزم"
پیرمرد: الو، سلام عزیزم...
یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و
لبخندى زیبا و قدیمى
به من گفت،
همسرم است...♥
ممنون که بهم سر زدی، ارشیوت رو از اول میخونم.
تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است
اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !
همیشه به یه همچین زوجهایی که نیگاه میکنم از خدا میپرسم ما دیگه چیکار باید میکردیم که نکردیم تا مثل اینها از زندگیمون لذت ببریم
واقعا دمشون گرم
عشق هم عشقای قدیم
قربون عشقای قدیم
ممنون که به وبلاگم سر زدی
باز هم سر بزن
چقدر زیبا وتحسین برانگیز..مرسی عزیزم
خیلی قشنگ بود