۴۷

چرا نمی تونم گذشته را فراموش کنم؟ این وب را شروع کردم برای دلم که ارام بشه ولی نه نمی شه . هر کاری میکنم ارام نمی شه. هر روز که می گذره بدتر و بدتر می شم. اگر میتونستم از فکر گذشته بیرون بیام عالی بود ولی مگه میشه؟

خدا نمی دونم چرا این مشکلات پیش اومد؟ بعضی از یادداشتها رو میخونم و دلم میگیره . ولی میگن ادمی که زیاد حرف می زنه عمل نمیکنه. خودش یعنی این رو میگفت.

خیلی دلم میخواد مثل بقیه که داستان خودشون را نوشتم من هم بنویسم ولی دلم نیست. اول خیلی خوب بود یعنی اوایل همه خوب هستند.ولی بعد زندگی هزار تا چرخ می خوره. حالا به هرکس بگی میگه حتما ایراد از طرف تو بود. شاید از طرف من بوده . اصلا از طرف من بوده. چرا نگفت ؟ چرا این همه فیلم بازی کرد؟ برای چی ؟ برای کی؟ ادمی که نمیتونه خودش تصمیم بگیره بدرد چی میخوره ؟ اون هم بعد از ۵۹ سال زندگی ؟


 این یکی از نامه هاش در ۲۰۰۶

سلام تا ساعت 8 صبح بیدار بودم چون می خواستم از حالت با خبر شوم ولی دیگ طاقت نیوردم

چون دیشب حالتو دیدم خوابم نبورد خدا کند که من باعث نارحتی تو نشده باشم .

دیر آمدی و من انتظارت بودم

            چون که دیشب زیادی به خیالت بودم

آن حاله تو آتشی به جانم زده بود

                 چشمم شده باز از انتظارت بودم

ای همسر خوبم توندانی زدلم

                      ای روح وروانم تو چه دانی ز برم

غم روهی تو آتش بدلم زد بیا

              آن چهره مظلوم تو آتش بسرم زد بیا

عهد کردم به خدا غم به دلت راه ندم

                  تو مرا کشتی دیگه محض خدا زود بیا

         

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد