۱۹

دنیا اینطور که نمیشه. همیشه نمیشه بدی کسی رو گفت. خوبهاش رو هم باید گفت. 

یادم میاید که با چه ذوقی لوازم می خرید. و هر چیزی که میخرید با ذوق بچگانه میگفت ببین چی گرفتم. حتی یک بار رفت بیرون که من هم بیرون رفتم . در بین راه دیدمش ولی او من را ندید. چیزی خریده بود. خواستم بهش زنگ بزنم چی خریدی و بیا با هم بگردیم . ولی دلم خواست تنها باشم. کمی قدم زدم بعد رفتم خونه. یک دفعه درب آپارتمان رو باز کردم دیدم صورتش رو  خشک کرد و دستمال را کنار گذاشت. گفتم چی شده؟ گفت چیزی نیست. چرا بیرون رفتی تماس نگرفتی و نگفتی. در حالی که خونه رسیده بود و دیده بود که من نیستم یک دفعه مثل بچه ها گریه کرده بود. از صورتش و از چشمهاش مشخص بود.  گفت گرم است عرق کردم . خیلی ناراحت شدم و از خودم بدم امد چرا بهش نگفته بودم و چرا تو خیابان تو بازار بهش ملحق نشده بودم که با هم برگردیم. گفتم این چی است خریدی؟ گفت تحت سفری که جنابعالی بیرون رفتیم روی تخت بخوابی که استخوان هات اذیت نشه. 

طفلک من . .. الان که می نویسم میگم چرا باید سرنوشت اینطور میکرد. چرا باید مشکلاتی میزاست که باز اخلاق ها برگرده و چرا یکنفر این همه به حرف دیگران گوش میده که زندگی من رو نه حتی زندگی مجردی خودش رو خراب کنه که با سن بالا هنوز کار کنه ؟  

خدا به همه کمک کنه وکسی را از بالا به پایین نیاره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد