دلم برات تنگ شده . واقعا تنگ شده . امروز مادر میگفت تنها شدی.
یک دفعه دلم گرفتم . اون روزها یادم می آید که از بیرون می امد و با ذوق میگفتی خونه بی زن نمی شه . کیف میکردم و همیشه منتظر اومدنت بودم . حتی از حوصله نداشتم و یا کسل بودم برای اومدن تو خودم رو حاضر میکردم
یادم میاد برای اولین بار بعد از هفت ماه که میخواستم ازت دور بشم چقدر ناراحت بودی . البته نمیدونم روز اخر دعوا کردی از ناراحتی بود یا خوش شناسی من .
تو اون هفت روز که ازت دور بودم تمام مدت فکرت بودم که چه میکنی مخصوصا اینکه لحظه به لحظه بهم زنگ می زدی .
دلم میگیره چطور این همه محبتی که بین ما بود بعد از همون هفت روز کم کم تمام شد. جرا؟ تهمت نمیزنم و حرفی نمی زنم . خدا میدونه و بس
ولی نمی دونستم که دوری این بلاها رو می یاره مثل خودت که نوشتی دوری علاقه ات رو کم کرده . اره ولی میدونم خودت میخواستی من دور بشم . و خودت ترتیب همه این برنامه ها رو دادی
شبت خوش
عشق
در دلم عشقی نمایان شد شبی
در نگاهش می چکم چون شبنمی
وز شرار عشق او آتش گرفت
دیدگانم عشق او در بر گرفت
مهر او را بر دلم حک می کنم
تا ابد این جمله از بر می کنم
« عشق آغاز تمام فصل هاست
حد و مرز عصر ها و نسل هاست
عشق راوی تمام قصه هاست
آرزوهای مهال قلبها ست
عشق جادوی بزرگ خنده هاست
حرف هر روز و تمام قرن هاست »
با وجود این همه ناباوری
سرخوشم از این همه افسونگری
باز در قلبم صدایی آشناست
هفت رنگ آسمان در قلب ماست
می نویسم تا ابد این جمله را :
« عشق آغاز تمام فصل هاست
حد و مرز عصر ها و نسل هاست
... »
با سلام به دوست عزیز
عمو جان سیبیلوو
چه شعری زیباَ پر معنا و قشنگی .
لذت بردم . امیدوارم عمو جان همیشه خوش و خرم با عشق زندگی کنید.