تصمیم گرفتم دیگه در مورد بدیهایی که کردی حرفی نزنم.  

چون دیگه حس میکنم از هم جدا شدیم به طور رسمی. فقط بدون ثبت . 

بعد میگن از خوبی بگو تا برات خوبی بیاد. کاری کرده بودی که فقط بدیها یادم میامد. خوب میگن روزهای اخر یاد می مونه . که روزهای اخر جز متلک و حرفهایی که یک مرد به زنش نمیزنه نشنیدم. 

بگذریم شاید هم خودم مقصر بودم که زیاد بهت اعتماد داشتم . باورت داشتم و دیدم هیچ 

چند روز پیش از تو حلالیت خواستم . نخواستم چیزی تو دلم باشه . البته خیلی حرفها بود که نگفته بودم و دلم میخواست بگم. اخر نامه یک کوچولو برات نوشتم ولی درجواب چی گرفتم . که بهتراز تا تو زنده هستی از هم جدا بشیم. 

میدونی من خیلی بدجنسی کردم یا نخواستم باور کنم. یادم هست روز اخر گفتی برای اخرین بار و برای اخرین بو کشیدن  ...............

ولی باور نکردم   میگفتم دروغ است. خواستم بیشتر تو رو وابسته خودم کنم ولی تا حدی شد.  

 

یادم میاد چایی که اول بودیم کشور قبلی یک روز من نبودم تو رو بیرون از دور دیدم بعد تا بیام خونه دیر شد. امدم دیدم صورتت گریون است گفتی یک لیوان اب بده گرمه . گفتم چت شده گفتی فقط گرم است. بعد گفتی چرا بیرون رفتی نگفتی. منتظر بودی انتظار نداشتی کسی خونه نباشه. نازی دلم برات تنگ شد. 

 

یادت است می رفتیم خرید . تو فکرت زندگی قبلی تو بود . هی میگفتی قبلی این طور قبلی اونظور که گفتم به من ربطی نداره. ربط نداشت فکر میکردم خوب حالا من هستم و این هستم.  

یادت است حتی گاری رو من می کشیدم. چون تو عادت نداشتی. ولی هیچ 

 نمی گفتم. نازی بچه بزرگ کوچک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد